بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

پسرک قصه ها!

http://s4.picofile.com/file/7809144836/163.jpg

آهای پسرک قصه ها!

قرارمان این بود
من خانومی کنم همه نیازهایت را
وتو آقایی کنی تمام نازهایم را

قرارشد
من خاتون قصه های شبانه ت باشم
و تو شبگرد تاریکی هایم

نوشتیم از
د و س ت د ا ش ت ن

وگذشتیم از دیوارهای فولادی

پسرک؛
آهای مرد  کوچک قصه من؛
تو
با شیطنت هایت
فسخ کردی
هرچه قرار را

حال
 کودکی میکنم در کنارت

گاه پدرانه توبیخ میکنی
دوستانه حمایت میکنی
و عاشقانه در آغوشم میگیری

و من
جسورتر میشوم
برای کودک بودن در کنار تو
صبوری کردنی مادرانه
و پیوستنی عاشقانه

باز باران...

باز باران با ترانه

با گهر های فراوان.....


باز باران....

برایم فقط باران شده


زمانی دفترچه ی سبزرنگی بود...

پر از نگاه

پر از تبسم

پر ازخشم

.

.

.

شاید هم پر از عشق

پر از همه ی چیزهای دوست داشتنی


همین لحظه پر شد از تهی

باران باخودش برد

با گهرهای فراوان خودش

  شست


راستی

باران صورت من را هم شست


وقتی که _ گستاخانه_

 بی چتر

دلتنگی را جا گذاشتم

و دست اشک را گرفتم


باز باران بی ترانه

با گهرهای فراوان

میچکد بربام قلبم

آرام آرام

بی بهانه

پر ز عشقی جاودانه....


مثل یک مرد!

صبرم تمام شد!

و اینبار بی صبرانه منتظر رفتنت شدم

اینبار دل با قلبم

همصدا شد


اینبار فقط رفتنت را خواست

نبودنت را

ندیدنت را


ببین

منم

کسی که روزی بی پروا

و در کنج شوقی کودکانه منتظرت بود


حالا

فقط به خاطرات لبخند میزنم


همه ی زخم هایم التیام یافته

دیگر به بودنت نیازی نیست


دست بر زانو گرفتم و بلند شدم

نه بر دیواری شکسته


دیگر از تاریکی نمی هراسم

با اوهم آغوش شده ام


قدم برمیدارم

محکم

بدون نیم نگاهی به پشت سرم


نگاه کن

حتی ازخیابان هم

با دقت رد میشوم

و......



خوب مرا بارآوردی

 درست مثل یک مرد!

موج بی ساحل

چند وقتیست شده ای موج!


موجی که هیچوقت به ساحل نمیرسد!


از آن موج هایی که بی هدف 


آغاز می شود به سوی ساحل دلم


و در بین راه نمیدانم چرا خسته میشوی؟؟!!!


نمیدانم چرا از ذوق خالی می شوی؟؟؟!!!



چرا؟؟؟


ساحلم دل انگیز نیست؟


همه ی طلوع ها و غروب هایم برای تو


فقط بشو از آن موج هایی که می آیند


و می رسند و


ماسه های دلتنگی م را می بلعند!!!


نامه ای به خودم

بانو...بانو ....بانو 

 

یک بانوی شرقی 

 

 

گاهی بیش از پیش دلم برایت تنگ میشود 

 

برای بودن های همیشگی ت 

 

برای دلت که سرشار از عشق می شود 

و گاهی آنچنان لبریز که به یک باره تهی می شوی 

  

گاهی به سرم میزند تا برای همیشه 

دیدگانم را بر دل نوشته هایت ببندم

  

ولی هربار 

نجواهایت به گوشم میرسد 

حرف های خودت نه 

حرف های دلت 

و به قول آشنایی بانوی شرقی خوانی میگیرم 

 

گاه می اندیشم که چقدر با تو غریبه م 

و گاه  بیش از همیشه نزدیک 

 

ببخش 

که در شادی هایت نخندیدم 

و در غم هایت نگریستم 

 

ببخش که همراه خوبی نبودم 

 

اما.... 

الان ....همین الان.....به پاک ترین مقدسات قسم میخورم 

تا همیشه کنارت باشم 

همیشه همیشه! 

 

 

و بدان بیش از گذشته دوستت دارم!

شیرینی بدون قند!

کاش نبودن را درمانی بود 

اما فقط باید بود 

 

باید بود تا رفت 

 

آسمان دوباره بارانی می شود 

و تو دوباره در نظرم مجسم می شوی 

 

تو و تمام خاطرات باهم بودنمان ! 

 

نمی دانم چه در ذهنت گذشت که آنگونه  رفتی!!!! 

 

حتی رفتنت هم شیرین بود 

شیرینی ای بدون قند! 

 

همه چیزت را دوست داشتم 

خودت٬بودنت٬اشکت٬لبخندت٬خشم ت 

حتی قهر کردنت را 

 

همه چیزت را دوست داشتم  

دوست خواهم داشت 

حتی اگر تو دوستم نداشته باشی دیگر  

 

حالا برایم معنا پیدا می کند 

 

چگونه می شود دنیا  

در لبخندی خلاصه شود؟؟؟

عشق شیوا

تنهای تنها در تاریکی ها می رفتم. 

 

دست های من از فانوس خالی شده بود 

 

همه ی اندیشه هایم به ناکجا رفته بود 

 

دست من 

انگشتان من خوشه های خشم را می فشرد 

 

ثانیه های من از انعکاس بی کسی ام لبریز می شد 

 

تنهای تنها بودم  

در تاریکی شب 

باور می کنی؟ 

 

                  ـ تنهاـ 

 

من از بیراهه های غربت سفر کرده بودم 

 

شب 

انتظار تنهایی مرا میکشید  

 

ماه 

منتظر بود 

            تا من تب دار گردم 

 

دریا 

منتظر بود تا فانوس دریایی من  

راه را برای قایقران سرگشته روشن کند

 

ولی هیچ یک..... 

 

 

من میرفتم 

.... می آمدم 

من آغاز یک تنهایی بودم .... 

 

 

اما 

 

تو آمدی... 

 

شاید از افق روشنایی 

چون کنار فرود تو 

هنوز غبار و ذرات متراکم نور غلتان بود 

 

دست مرا گرفتی و بردی 

از میان تنهایی های بی پایان 

تا در وجود معلوم خود به خویش پیوندم دهی 

 

منم  

دستم را با جسارتبر پیکر تنهایی خود کشیدم 

 

دیگر وجود تنهایی م  

سرد نبود ....

 

 

اکنون در اکنون معلوم 

                       در آهنگ پر بار زمان 

                                            در این ثانیه های سرد 

 

 دوباره تو را می جویم.... 

 

میا ما دنیایی از دانسته هاست... 

 

و روشنی شب های اندیشه های پرثمر 

                                        فراموشی دردهاست...

هدیه

من از نهایت شب حرف میزنم 

من از نهایت تاریکی 

واز نهایت شب حرف میزنم 

 

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور 

و یک دریچه که از آن 

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم 

 

« فروغ فرخزاد »

آتش

باور سختی داری 

 

حال که آتش شدم 

 از 

سادگی آبی خود  

 

بگذار بمانم 

هیزم حسرت و تنهایی خود 

 

آتش افروخته 

هرگز نتواند که خاموش کند 

آتش سیرت آبی تو را 

 

تاریکخانه

دست در دستانت میگذارم... 

تصویر مجسم ذهنم تو می شوی 

کلمات بر ریل خیالم قطار می شوند 

قلم به دست میگیرم 

اما 

قطار توقف میکند 

نمیتوانم 

خیالم قصد گذر ندارد 

 

تو     تو       تو      

 

تصویر چشمانت پلک هایم را بسته نگه داشته  

چه میکنی؟ 

محکوم شدم 

به زندگی ای بدون تو 

تنها  

با قاب روزهای با تو بودن 

 

عکس می شود 

نگاتیوی از دلتنگی 

تاریکخانه کجاست؟؟ 

 

سیاهی شب  

کمکی نیست   

 

در صفحه کتابهایم 

لابه لای نوشته هایم 

حزن گمشده کلماتم 

حتی شال گردنم 

همه از جنس و بوی توست ... 

 

نیستی  

ولی دست در دستانت میگذارم 

 

همگام میشوم تا به ستاره برسیم 

مقصد با تو 

هرکجا باشد 

هر کهکشانی 

.... 

می آیم 

 

 

این بار  

مهتاب 

قاب دلتنگیم شده 

و صورتت 

روشن تر از گذشته 

 

چشمهایت 

          آری 

               چشمهایت هنوزم مرا میخوانند 

 

دست در دستانت میگذارم