از فراسوی کهکشان ها می نویسم٬ من نه آنم که تو می اندیشی٬ من از شرقی ترین کهکشان غربی می نویسم... با من بیا... بیا تا برایت بگویم که این کهکشان بزرگ در قلب کوچک من خورشید مهر برافروخته است... باور کن ذهن من آشفته نیست ذهن من مجموعه ای از آشفتگی هاست من نمی توانم تمامی این حوادث را تقدیر بنامم من نام زندگی برآن نهاده ام و قبول کن اگر تو هم به جای من بودی حال و روزگاری بهتر از من نداشتی به چهره ی من نگاه کن چشم های من سرگردان نیستند چشم های من مأمن سرگردانی هاست...