روزگار غريبي است...

روزگار غريبي است...

روزي به آرزويت مي رسي خدا را شكر مي كني...

روزي خوشحال هستي از چيزي كه مدتها برايش تلاش كردي باز هم خدارو شكر ميكني...

وسط گرفتاري و مخمصه خدارو شكر مي‌كني كه بدتر نشد... اما نمي فهمم تا چه حد مي توان خواست و رسيد و تا كجا و براي چه؟ بهر حال كه بايد فقط خدارو شكر كرد...

براي فهميدن اينكه اين درست است يا نه؟ فلاني صادق است يا نه؟ بهماني دوست است يا ...؟ مدام فسفر بسوزوني. خدايا يعني ما را آفريدي كه مدام در كل كل با هم تو را شكر كنيم و گاهي فغان كنيم كه مرا فراموش كردي تا فقط يادت باشيم و ياد بگيريم منش انسانيت چيست؟ يعني راه ساده تري نبود؟ گاهي خنگيم گاهي نابغه. گاهي عاشقيم گاهي فارق. گاهي قرباني گاهي ظالم...اين چه حكمتي است به چه بايد رسيد تا تنها شاهد بود و به كناري زندگي كرد بدون آسيب ديدن و اطمينان از آسيب نديدن؟

خدايا اين چه سرنوشتي است. دوستي مي‌گويد اصلا فكر نكن آدمها را به حال خودشان بگزار و فقط سعي كن خودت خوب باشي و از خودت راضي. درست مي گويد همين كافيست. به من چه دوستم ناراحت است؟ به من چه فلاني نياز به كمك دارد؟ به من چه...

اما آيا واقعا به من چه ؟...

تولد دوباره یعنی بازگشت به سوی تنها یگانه ات،خدا

 

 

منیژه پدرامی

 

 

خدارا هزار مرتبه شکر می کنم که مرا لطف این

 

تولددوباره داد. دقیقا تا پنج ماه پیش چون گمشده ای

 

 بودم در این دنیای پراز بیراهه و  خداخداگویان دنبال

 

 راه درست بودم و آرامش قلبی . صادقانه بگویم یک

 

 سرگردان در بیابان گمراهی بیش نبودم و در میان

 

دههاراه تاریک دست و پا می زدم جالب اینکه فکر

 

 میکردم درست قدم برمیدارم، استادی داشتم ومکتبی

 

 و خدا را می شناسم و چون بسیاری ازمردم

 

روشنفکرم و به قولی بدون اشتباه اما وقتی شما ذهن

 

و فکرتان اشتباه رقم خورده کدام قدمتان درست

 

است؟ ...وقتی بسیاری از  استادان خود شیطانی

 

 

هستند در لباس استاد و من تنها بدنبال راه درست

 

ازخدا مدد خواستم. درست وقتی که مدتها دچار

 

گرفتاریهای گوناگون شده بودم و خود و همه را

 

سرگردان یافتم دریغ از کسی که بتوان به او اعتماد

 

 کرد دریغ از یک آدم صادق .درست آنجا که از خدا

 

 ناامید شدم خدا بنده ای را سرراهم گذاشت که

 

عاشقانه تنها برای رضای خدا ، راه درست و روشن

 

را میان صدها راه تاریک نشانم داد ...حالا تنها یک

 

استاد ویگانه خدایی دارم که تنها وتنها نشانه های

 

درست کلامش رادر کتابش و طبیعت وخلقتش می

 

بینم. بی شک با عمل به آن می توان بنده ای درست

 

،پاک ،قاطع و درستکار بود...حالا معنی انسان بودن

 

و اشرف مخلوقات را خوب می فهمم و اینکه  چرا خدا

 

به شیطان گفت تا می توانی بنده های مرا گمراه کن تا

 

 تنها بندگان خاص من باقی بمانند . هر بار که دعا می

 

 کنم کتابش راباز می کنم ،سرسجاده می ایستم هزاران

 

 بار خدارا شکر می کنم که مرا مورد لطفش قرار داد

 

و دعایش می کنم:خدایا اگر ثوابی بردم و اجری به

 

پایش بنویس و اشک شوق چشمانم را پر می کند.این

 

را باتمام وجود می گویم یک لحظه از زندگی کنونی

 

خود رابه تمام روزهای وسالهای سپری شده ام

 

نمیدهم تولد دوباره ام مبارک! ... چه احساس خوبی

 

 

داری وقتی می دانی چه میگویی ؟  کجا ایستاده ای ؟

 

 

هیچ چیز نمی خواهی جز رضایت خدا ؟اگر تنهایی خدا

 

 

 درقلبت حاضر است وتنهایی ات را پر می کند و تنها

 

یک همسفر داری همسرت که تمام زندگیت را تازه می

 

 

کندودیگر ترسی از آینده و دنیا نداری ...من چون

 

 

طفلی هستم نوپا که محکم قدم برمی دارم و راهم را

 

روشنترین راه و همراهانم را نیز خوب می شناسم

 

ومی دانم آرامشی که سالها انتظارش را میکشیدم

 

وحسرتش را، حالا دارم و تنها وتنها در ایمان

 

شماست آرامشی که شما را برای تمام لحظاتتان

 

تضمین کند . به خدایتان بازگردید که آرامش همانا در

 

ستایش اوست و تنها اوست بخشنده ومهربان ...

 

خدایا یاریمان کن که باوجود انسانهای گمراه وبیراهه

 

های بسیار چو کوه محکم ، چورود جاری و چو

 

 

آسمان بیکران، تو را سپاس گوییم ....خدایا سال جدید

 

 

 را می دانم زیر سایه لطفت خوب آغاز می کنم و

 

لحظاتم را پراز شکوفه های نعماتت

 

 

کن ...خدایاشکرت ...

 

 

آمین یارب العالمین


فریاد بکش

منیژه پدرامی

 

فریاد بزن ...

نعره بکش ....

صاعقه شو اما بمان برمدار عاشقانه هایت ...

بر راس ماندگارترین ماندن هایت

آن هنگام که همه از فریب لحظه و تاریخ

به زیر بار مردابگونه زیستن

دلهارا عادت میدهند...

تو فقط  تو ..

فریاد بکش تا بدانم هنوز نفس می کشی ..

نعره بزن تا ببینم هنوز می خواهی باشی..

چونان نقش لحظه ای

بر ذهن هایی همه پوشالی .

قاصدک 

مردی از جنس مهرو زنی از جنس شعر

وقتی جهان با من و تو یکی شد

 

روزی روزگاری مردی در نیمکره زمین زندگی می کرد که  جنگل و

 صحرایش را خوب می شناخت و درخت به درخت و صخره به صخره

 و شن به شنش را می شناخت و هر روز زمزمه وار  روزش را با آنها

 به گفتن و شنیدن می گزارند و در نیمکره دیگر زمین زنی زندگی می

 کرد که ساحل و دریا و و کوه وآسمانش را همیشه در آغوش داشت و

 می دانست کدام موج کجا گیر افتاده و باید نجاتش دهد .کجای آسمانش

 دلش گرفته باید ببارد و در ساحل کدام صدف آماده داشتن مروارید است

 و اشک چشمی نثارش می کرد.روزگار به خوبی می گذشت و مرد و

 زن هیچ خبر از حال هم نداشتند غیر ازمواقعی که آسمان و زمین به هم

 می پیچید و آنها احساس تنهایی می کردند .روزی قاصدکی گزارش به

  سرزمین زن افتاد قصه ها شنید و شعرها به دوش کشید و راهی شد و

 به نیمکره دیگر رسید. وقتی سر دوش مرد نشست بوی مست کننده ای

 به مشام مرد رسیدو مستش کرد پس قصه را ازقاصدک پرسید وشعرها

 شنید و قاصدک به پرواز درآمد .مرد بدنبال قاصدک روان شد واز

 بالای کوهها گذشت .مرد هرگز از کوهستان رد نشده بود این همه وقار

 و استواری تجربه نکرده بود که راه گم کرد .مرد چشم بست و دوباره

 بوی خوش را به جان کشید وزمزمه  شعر راشنیدوعزم جزم کرد

و راهی شد .کوه ریزش کرد اما مرد به راهش ادامه داد بادست و پای

 زخمی .جنگل درخود گمش کرد اما مرد بوی خوش را پیش رو داشت

  و از ردپای قافیه ها راهش را یافت .تشنه شد هوای آن دیار سیرابش

  کرد و پا به ساحل دریا گذاشت تاکنون دریا ندیده بود . چنین وسعت بی

 کرانه و آبی که او را صدا می زد .تن به آب دریا زد و مست لالایی

 بین  امواج بود که قاصدک او را به ساحل دعوت کرد .آنجا بود که مرد

 برای اولین بار زن را میان انبوهی قاصدک و شعر دید و متوجه شد

 بوی خوش از گلی است که میان موهای زن می درخشد زمزمه شعر

 از دهان او می تراود.مرد گل را خواست و شعرش زمزمه کرد....جلو

 رفت و وقتی زن خواب بود گل را برداشت اما بلافاصله  گل پژمرد و

 زن غمگین شد. مرد گل را برداشت و پا به فرار گذاشت ازکوه گذشت

 ازجنگل وصحرا گذشت و به دیار خود رسید .هر سحر وجادویی می

 دانست بکار برد تا گل دوباره تازه شود خوشبو شود شعر زمزمه شود

 اما دریغ .مرد برای اولین بار غمگین شدو گریست که قاصدک از راه

 رسید و دوباره همان شعر را زمزمه کرد که مرد بلند شد ودوباره عزم

 سفر کرد . از کوه گذشت ازجنگل و صحرا گذشت وبه ساحل رسید.

 زن رادید که غمگین نشسته و به غروب خورشیدچشم دوخته و می

 گرید و مرثیه می خواند....مرد تجلو رفت وگل را به سوی زن

 درازکرد .زن شکفت وغرف شعر شد و گل را  به میان گیسوانش زد و

 گل دوباره جان گرفت و بوی عطرش مرد رامست کرد .از آن به بعد

 جهان یکپارچه شد .آسمان و زمین یکی شد .ماه و خورشید یکی

 شد .روز و شب یکی شد و  زن و مرد نیز .مرد آسمان زن را پر کرد

 و زن سرزمین  مردرا درخشان و خوش بود.

 

دنیا درآغاز  یکپارچه بود اما  ندانسته دونیم شد.

 

راه و بیراه

منیژه

 

روزی روزگاری وقتی که هنوز زمین وزمان از هم جدا نبودند وقتی کَون و مکان از هم رها نبودند. وقتی آسمان و زمین درهم پیدا بودند وقتی شب وروز در هم تنیده و هرچه می دیدی راه بود و نه بیراه و نه گمراه ،انسان به زمین آمد و بدنبال راه گشت . بعضی راه دیدندو برگزیده شدند بعضی بیراهه دیدند و زمینی  شدند و بعضی میانه راه ماندند و جامعه پدیدآمد.بیایید آیینه دل صاف کنیم، آب در حوض وجود ریزیم و ماهی خیال در آن بیاندازیم . سر بر آب فرود آوریم و از خود به روشنی آب که همه صداقت است و راستی بپرسیم :من در کدامین راه قدم برمی دارم…..

روزی روشن درجایی بزرگ وروشنتر در محضر شیرین شاگردی از استاد بزرگوارم دکترفریدعمران شنیدم که :

انسان در سه حالت به سر می برد :

یک :انسانی که رسیده است .

دو :انسانی که در راه است .

سه :انسانی که در بیراهه است .

یک : انسان رسیده کسی است که سختی ها و پستی بلندی های زندگی اش را طی کرده، بیدار شده و درست می بیند .رازها گشوده و رمزها پرداخته.باهستی همراه شده و در خودعمیق و  بیدار قدم در راهش دارد .

دوم : انسانی که با تلاش و پشتکاری خستگی ناپذیر و باوری عمیق راه را یافته و قدم در راه نهاده و در آغاز راه است .چنین انسانی :

-در کارهایش کسی رابه شهادت سخنانش نمی گیرد .

-هرگز باکسی به بحث نمی نشیند که دامی است که سایه چیده است .

به گره ها و کمپلکسهای خود آگاهی دارد و خود رامی شناسد و قضاوت نمی کند.

-به چیزی که درک می کند شک نمی کند و با ایمان حرف می زندو قدم برمی دارد.

-بسیار سکوت می کند که در سکوت رازها می توان دید.

-سخن بزرگ را هرجا برزبان نمی آورد و اندیشه بزرگ در سر دارد .

-با طرح و نقشه از پیش تعیین شده حرکت نمی کند.

-هرگز دچار هیجان و بی قراری نمی شود .هیچگاه خیلی شاد و غمگین

نمی شود.

-تمام بچه های دنیا فرزندش هستند و تمام پدران جهان پدرش و همه مادران هستی مادر اویند.

-همیشه عقبتر از همه  می ایستدو حرکت می کند .

-د رهیچ رقابتی وارد نمی شودو بدنبال برد و باخت نیست  .

-برهیچ کاری اصرار نمی ورزد و نیازی به قانع کردن کسی ندارد.

-وقتی سخنی می گوید برای شخص خاصی نیست ،برای باد می گوید تا به گوش هر آنکسی که تشنه معرفت یا آماده شنیدن ا ست , برسد.

-بدنبال رهبری کردن و جمع کردن کسی برای کسب امتیاز نیست .

-تنهاست وتنها نیست چراکه بانیروهای عظیم روانی خود همراه است ولی از تنهایی بهترین سودرا برای رشد روان خود می برد ولحظات زیبایی خلق می کندبا حضور خدا که تجلی گاه اوست.

-نیاز به سفر کردن ندارد چراکه بدون رفتن به جایی همیشه درسفراست و و مشغول  کشف و شهود است.

-به طبیعت درونش ,به غرایز و ناخودآگاهش گوش فرامی دهد و تسلیم است .

-تهی است و هیچ  ناسزا و توهینی به او وارد نیست .

-پذیرای هر آن چیزی است که برایش زنده گی به ارمغان می آورد .

-هنگام مشکل و لحظات تنش زا  پذیرا آنست  و اجازه می دهد اتفاقات رخ دهند و مانع رخدادشان نمی شود.

-چون رود جاری است ، حتی خشمش هم رنگی از مهر دارد .

-هیچ آرزویی در سر ندارد جز بی آرزویی .

-د رلحظه جاری است و کامل حضوردارد.

-هر لحظه اش را بازخلق می کند و دچار روزمرگی نمی شود.

کر می شود تا بشنود ؛ کورمی شود تا  ببیند، لال می شود تا حرفی نابجا بر زبان نیاورد و با سکوتش رازها برملامی کند.

-خود عمل می کند آنچه را بخواهد بیاموزد.

-خودرامالک هیچ چیز و هیچ کس نمی داند.

-رنجش ،رنج و درد نیست که برایش مقدس و ارزشمند است .

-در پیش او گناه، گناه نیست چراکه قضاوتش نمی کند .

-آزاد است و همه در کنارش آزادانه رشد می کنند.

-با رویاهایش زندگی می کند که  بزرگترین چراغ راه والهاماتش هستند.

-هیچگاه بدنبال مقصر نیست و کسی را مقصر نمی داند .

-با سمبلها و اسطوره های خود ارتباط درست برقرار کرده است .

-در او مهر و خرد جاری است مثل رودی که همه تشنگان را سیراب می کند  و از کسی نام ونشان و  حساب بانکی نمی پرسد.

-عاشق قصه است و بزرگترین قصه گوست.

اما انسانی که در بیراهه است و از وجود راه بی خبر است ودر بی خبری می میرد کیست :

-همیشه برای هر حرفش شاهد و مثال می آورد .برای کارهایش شریک جرم جور می کند.

-از موقعیتهایی که باید حضور داشته باشد ، فرار می کند .

-مدام در حال مباحثه و زیاده گویی و قانع کردن دیگران است.

-به همه کس و همه چیز شک دارد و باور در او معنایی ندارد.

-خرده گو و کوچک اندیش است .

-پراز اطلاعات است چرا ؟تا جایی کم نیاورد.

-مدام درحال رقابت بادیگران است و به معجزه سکوت واقف نیست .

-همه چیز را مایملک خود می داند مثل همسر و فرزند و میز و مقام و غیره ..

تمام جریانات باید آنگونه که می خواهد، پیش بروند وگرنه باآنها می جنگد.

-اگر برنامه ریزی اش درست از آب درنیاید روز و روزگار خود و دیگران راسیاه می کند.

-همیشه بی قرار و مضطرب است ، خواب راحت ندارد و مدام بیمار است .

-باتعریف کردن ازمایملکش حتی  فرزندو همسرش برای خود وجه وامتیاز

می خرد.

-همیشه آرزومند است و آرزوی چیزی در سر دارد . وقتی به هرقیمتی به آرزویش می رسد,تشنه  آرزوی دیگری است.

-به هرچیز و هر کسی زود وابسته می شود و جدایی برایش مرگ آور است .

-از تنهایی می هراسد و مدام می خواهد در جمع باشد.

-از هنر به دور است و به طبیعت خود و بیرون توجهی ندارد.

-دوست دارد رهبر باشد و رهبری کند.همیشه اول باشد و از آخر بودن می هراسد .

-هنگام بروز اشتباه شروع به توجیه کردن می کندنه اعتراف به آن .

-نگاه و قضاوت دیگران برایش خیلی مهم است و مدام درحال قضاوت است .

-همیشه بدنبال مقصر است و ناموفق بودن خودرا گردن دیگران

می اندازد و شهامت عذر خواهی را ندارد .

-مدام در حال سرزنش خود یا دیگری است .

-به معجزه و شفا اعتقاد ندارد .گلهاهم کنارش می پژمرند.

-فکر می کند بدشانس ترین آدم روی زمین است .زود امیدوار و زود ناامید می شود .

-همیشه طلبکار است  . خیلی به قوانین مقید است و کورکورانه خیلی چیزها را می پذیرد.

-سعی می کند همیشه اول صف باشد و در رقابت برنده باشد و از بازنده بودن وحشت دارد .

اکنون چشم دل بگشاییم ، ما از کدامین هستیم راهیان نور یا گمراهان تاریکی .این را باید در خود صادقانه جستجوکنیم .آنگاه که در حضور درخت زندگی سرخم کنیم و چشمها و گوشها را ببندیم و زبان به کام بگیرم شاید بتوانیم راه را ببینیم همان راهی که مولانا دید و برایمان رازهایی در قالب اشعارش به یادگار نهاد ،اما ما تنها لذت می بریم و راز سخنش را درنمی یابیم .همینطور حافظ و یونگ روانشناس بزرگ  و بودای عظیم و لائودزوی حکیم و حضرت حافظ .اینان رسیده ها هستند وکسانی که راه دریافتند مریدان و باقی همیشه خفتگانِ در تاریکی .به قول استاد همه ما یکجایی باید به خود آییم و جلوی سایه خود بایستیم و دست از تحقیر خود و دیگران برداریم .باید به خود آییم وکاری برای شفای روح خود کنیم از رقابت و توطئه و نسبت دادن هرآنچه درماست به دیگران  دست بکشیم .به خود بیاییم به قصه ها و پندهای پنهانشان گوش دهیم . از خودخواهی ها و کینه توزی ها و آرزو کردن دست برداشته , چشم دل باز کنیم تا راه بینیم وبدانیم که  صرفا با خواندن کتاب و کسب دانش و مطالعه درزمینه روانشناسی نیست که ما راه را می بینیم وشفا پیدا می کنیم که آمار روانشناسانی که دست به خودکشی می زنند یا افسرده می شوند کم نیستند که اینان خود شفا نیافتگانند .پس برخیزیم قد راست کنیم و خردو مهر را توشه راه و شفا و تجلی حق تعالی را اندیشه  خود سازیم و قدم اول رابرداریم که از همه مهمتر است .برای این کار  باید به درون خود رجوع کنیم ،برای شفا و جذب گره هایمان به پیامهایی که ناخودآگاه از طریق خواب یارویاها برای ما می فرستد،گوش جان سپریم  .چرا که زبان ناخودآگاه همین رویاهایی است که هر شب می بینیم و فراموششان می کنیم و هجو می دانیمشان. خوابها را ناخودآگاه و خردمند درون برای ما می فرستد برای راهنمای ما در سفر درونی شفا اما  ما به آن بی توجهیم . آنکه بایونگ و مولانا و بودا سخن گفت با ما هم سخن خواهد گفت اما باید اول راه را بیابیم و قدم در راه گذاریم .در این راه بایدچشم به رویاهایمان داشته باشیم که چراغ راهمان است چرا که ناخودآگاه از همین طریق راه بیداری و به فردیت رسیدن را به مانشان میدهد .به ما هشدار می دهد مسیر درست شفا و فردیت ما را نشان می دهد.پس باید گرههایمان را بازشناسایی کرده و جذبش کنیم باید به طبیعت خود بازگردیم و به ادراک رسیم .باید بیاموزیم باتمرکز و خالی کردن ذهنمان از شلوغی ها آماده پذیرش ادراکات و فرایند شفاشویم .آنگاه یقینا باور می کنیم باجان دل  که شفا خیلی دور نیست و معجزه همینجاست خیلی نزدیک در دل ما خانه دارد .

حال ما از کدامین گروهیم .رسیده ها دست مریزاد !ره یافتگان دست مریزاد ! ره گم کردگان ای وای !بلند شو تو هم می توانی .......معجزه هینجاست درون تو ! شفا در راه است .

 

دوستان عزیز دور ونزدیک آسمانی وزمینی دریایی و صحرایی از این شماره مجله صفحه ای بنام قاصدک درمجله دارم که خوشحال میشم نظرتانرابرایم درباره آن بفرستید..سپاس فراوان

عشق معجزه است

 

هرگز از نسیم نپرسیدند دوست داری بوزی ؟

هرگز از رنگین کمان نپرسیدند می خواهی رنگی باشی ؟

رنگین کمان هرگز درک نکرد سیاهی هم رنگی است فقط یک رنگ

نسیم هرگز نفهمید می توان یک جا ماند  ونوزید

اماروزی که از دل بیقرارم پرسیدند می خواهی قرار بگیری ؟

نسیم قرارم شد رنگین کمان سقفم و خواستند بیقراری بجان کشند

حالا نسیم در گیر بیقراری بازیگوشانه بابرگهاست

رنگین کمان درگیر بیقراری سیاهی شب

دل من حتی به قراری وصل نیست وآواره می گردد

پی چشمی که بفهمد اشک رازیست

آه یک نغمه است و عشق یک معجزه ....

حوا

8/5/92

خداوندو انسان

روزی خداوند انسان را به نسیم آسمان بخشید

آسمان تاب ضربان عاشقش رانداشت سُرش داد روی زمین .خداوند انسان را به رود بخشید، رود تاب نرمی بیش از حد قلبش را نداشت و به کنار رود سُرش داد.خداوند بخشیدش به سنگ، سنگ در برابر سختی اراده اش کم اورد و بخشیدش به گل کنارش .خداوند بخشیدش به درختی بزرگ، درخت در مقابل سایه بلندش سرخم کردو سُرش داد بر زمین وخداوند بخشیدش به نسیم .نسیم تاب وزش مهرش را نداشت، هلش داد روی ابرها .ابرها از غصه اش غصه دار شدند و باریدند.خداوند انسان را به رنگین کمان بخشید .رنگین کمان از رنگهای روحش به وجد آمدو رنگهای خودش را فراموش کرد و انسان را به خدا روانه کرد وخداوند درنهایت انسان رادرآغوش گرفت و به تعالی دعوت وبه زمین بخشید .این شد که تاکنون هرگوشه قلبش را که انسان نگاه می کند تمام هستی رادرخود عیان دارد.

حوا

زندگی یعنی عشقی

 

کسی چه می داند که جهان را وقتی خدا ساخت تمامی قناریها حتم نوای عاشقی سر میدادندو تمامی جهان روشن بودبه سمت روزنه های هستی که هرلحظه با خدا پرمعنی و هر آن من وتو پراز غم وشادیمان است ...اما تنهاوتنها بر اساس دلهای ماست که زندگی می گردد و فغان از ما...اگر مدار قلبمان را بر ناامیدی و سیاهی بچرخانیم وخود لاف زندگی زنیم .اساس جهان بر تضادها و جاذبه قطب منفی و مثبت بنا شده روز و شب ،سیاه وسفید ،شادی و غم ،زن و مرد ....حال چگونه می توان منکر عشق شد ؟عشق همان ارتباط و حسی است که بین هوا وتن خاک جاری است بین خورشید و ماه ...بین درختان و خورشید، درذره ذره کائنات و ما به اشتباه با خودخودهی هاومنیت اشتباهش می گیرم و در یک نفر خلاصه اش می کنیم و وقتی او از دست می رود خودرا خالی از عشق می بینیم .عشق ابدیست جاودانه است.... عشق خود خداست در ما که با ادمها رنگ عوض نمی کند بلکه همیشه یک ماهیت پراز شور و انگیزه و خلاقیت دارد ولی ما کوریم ودریک نفر خلاصه اش می کنیم .عشق ماهیتی کائناتی دارد و در وجودما به ودیعه و هدیه نهاده شده ولی رویش راخاکستر فراموشی و منیت وتابوها گرفته .بیدارش کنید وببینید چگونه زندگیتان پراز خلاقیت شور و شوق و ادمهای عاشق می شود و جلا پیدا می کند ....این صدای من است کسی که عشق را درنای قناری اش ،درواژه های شعرش ، رگبرگهای گلدانش وسلولهای ادمها دیده و حس کرده اگر که بیدارش کنید همان بیداری است همان که دربزرگان ما پیامبران مابیدار شده در شما هم بیدار خواهد شد...بگردیم اول درخود بیابیمش ،در نگاه کودکمان ....دستهای مادرمان ....گرمای نفس عزیزتر از جانم....بیاییم از سطح به عمق زندگی و کائنات سفر کنیم ..موافقید ؟ شما بگید راهش را .....؟  این صدای قاصدک نیست که صدای  حواست که با شما همراهست .  حوا

چشمه

منیژه پدرامی

 

هرم گرم آتش عشق ریخته در جام دلم   

دلم اما گرم سبزی های پنهان مانده سر راه 

می برد خیال عاشق تمام مردان را

به انتهای افکار تمام دخترکان کوزه به سر 

...

چشمه نزدیک است 

همین حوالی پشت قوز کردن شب 

پشت تاشدن هرچه جغد شوم 

من نیز با کوزه ای برسر 

سر تازه ترین چشمه می نشینم

به امید پر شدن کوزه ام از آبی

که روشنایی پیشکش میکند.

قاصدک =حوا

1/1/92

بازگشت

 منیژه پدرامی

 وداع کردم !

 وداعی کز دل خدا چشمه جاری کرد

 خدایم روی برگرداند

 خدایم تازه سلامم داده بود که وداعش گفتم  

ماه روی برگرفت و خورشید سر برتافت 

وداعم گویی بوی مرگ می داد،

بوی نفرین

 بوی سایه های کشدار ظلمت و تاریکی  

که وصل شده به سایه کشدار من روی ایوان  

و من خالی از باد شدم از زمزمه نسیم

 خالی از عشقورزی آفتاب با پرده ها خالی از چک چک ناودون خونه  

نه گلدان به رویم خندید

نه حوض خانه برایم رقصید

افتادم بر زمین سایه ها دست و پایم را کشیدند 

آنقدر که جانم را سر کشید

که پرستویی آمد و سایه ام را به منقار گرفت و پرید

 من هم بدنبالش به آسمان پریدم ..

 ترسم را به رعد و برق بخشیدم غصه ام را امانت و غمم را وثیقه .. 

تنم هم گویی عاریه بود به جانم به روحم به عشقم زار می زد

زار نشستم لب حوض آبی

 سپردم دست و پای کشدارم را به آب ماهی ها مانده بود هرچه سایه ،

خوردند عشقم را زمزمه کردم به گوش نسیم ،

باد شد و همه جا وزید فریاد کردم

زمزمه ام را به گوش خدا خدایم نرفته باز گشت و بردلم نشست مهرم را گرفت و نفس شد

 عشقم را گرفت و معشوق شد  

طلوع کرد با نفس خورشید و ماه شد بارویای من

 وداعم را کاشت پای گلدان گلم

 گل داد گلدانم گل همیشه بهار با عطر مست کننده من و خدا. 

خوشبختی و بدبختی

پرونده ویژه 1

خوشبختی یعنی 2+2=عشق

روزی خوشبختی و بدبختی همسفر شدند راهشان را به بالای کوهی می پیمودند .بدبختی غر می زد و نق  ونوق زنان قدم برمیداشت حتی گلها و گیاهان هم خود راکنار می کشیند .خوشبختی هرجاقدم می  گذاشت به به و چه چه می شنید و سرش رو به بالا رو به آسمان بود و خورشید را می نگریست اما بدبختی مدام زیر پایش را می دید و سنگها را پرت می کرد .کم کم به بالای قله نزدیک می شدند خوشبختی گفت : فکر می کنی بالای قله چه ببینیم ؟بدبختی همانطور که سنگی رابا پا گوشه ای پرت می کرد گفت :با اینهمه دردسر داریم میریم  قله باید چیزی باشدکه ارزشش راداشته باشه ... نکنه سرم کلاه گذاشتی؟ نکنه خواستی سیام کنی؟ حتما خواستی منو سرکار بزاری .....خوشبختی خندید و گفت : ما باهم مسیری را امدیم که خودمان  قدم اولش رابرداشیتم من که نمی توانم تورا وادار به آمدن بکنم پیشنهاد دادم و آمدی خودت خواستی اما بهت قول میدم چیزیکه ببینیم شگفت انگیز باشد بدبختی گفت اگه می دونستم نمیدانی اون بالا چیست اصلا نمیآمدم .خوشبختی گفت : تمام شیرینی آن این است که ندانیم و کشفش کنیم ..از کشف کردم و شگفت زده شدن خوشحال نمی شوی ؟بدبختی از خود نیشگونی گرفت و گفت : آخ دردم امد نه ....من دوست دارم همه چی را بدونم از قبل و اونجور باشه که میخام ...خوشم از این مسخره بازی ها نمیاد ....خوشبختی دست بدختی را گرفت و همراه کرد وبدختی که می خواست نیشگونی دیگر از خود بگیرد ناخوآگاه سست شد و حرکت کرد ...کم کم به قله نزدیک می شدند که بدبختی گفت اگر چیزی نبود که خوشحالم کنه باید تمام راه بازگشت کولم کنی چون دیگه جان ندارم ..خوشبختی خندید و گفت : اگر خوشحالت کرد چه ...بدبختی خنده بلندی سرداد و گفت : من کولت می کنم خوبه ....به قله رسیدند ..خورشید درست بالای سرشان بود و زیبا می درخشید و عقابی در بالاترین نقطه آسمان پرواز می کرد و آُسمان آبی و شفاف می درخشید .خوشبختی دستهایش را باز کرد و چشمهایش را بست و نفس بلندی کشید ..اما بدبختی نورچشمانش را زد و با دست چشمانش را بست و عقب عقب رفت که صدای جیغ عقاب آنها رابه خود آورد که خوشبختی بدبختی را نگه داشت و گفت : عقب تر نرو ...بدختی ترسید فکر کرد لبه پرتگاه است اما وقتی پشت سرش را نگاه کرد حیرت کرد .لانه عقاب و چند تخم سفید ......بدبختی هیجان زده نزدیک تخمها شد عقاب دوباره فریاد کشید خوشبختی گفت : دیدی گفتم غافلگیر می شوی و شگفت زده ..بدختی تخم را لمس کرد و گفت : این که همش یه تخمه کجاش شگفت انگیزه که همین موقع تخم شروع کرد به ترک خوردن .بدبختی شگفت زده و متعجب به تخم خیره شد ....جوجه عقاب با نوک زدن سعی می کرد از تخم بیرون بیاید که بدبختی دادزد : وای ببین داره از تخم درمیادویا چه بدخبتی نمی تونه باید کمکش کرد خوشبختی متوقفش کرد و گفت نه خودش می تواند تمام خوشبختی این لحظه به این است که خودش این کار را بکند ....عقاب ارتفاعش را کمتر کرده بود و معترضانه فریاد می زد خوشبختی بدبختی را کنار کشید و به تماشا نشستند .عقاب مادر کنار تخمها نشست و منتظر ماند .خوشبختی گفت : حالا تا پایین کی بایدکی را کول کنه ؟بدبختی که محو بیرون امدن جوجه ها از تخم بود گفت : بزار ببینم چی میشه خودم کولت میکن بابا خودم تا در خونت خوبه ......مدتی گذشت جوجه ها از تخم بیرون آمدند و خوشبختی و بدبختی از قله سرازیر شدند که بدختی گفت بیا که کولت کنم..خوشبختی گفت نمیخاد بجاش برام بگو چه دیدی ؟بدبختی فریاد زد : زندگی زندگی لحظه زیبای خوشبختی یک مادر و جوجه هایش .....

 

 

خوشبختی نه آنست که خواهی که خود آنی ؟بخود آ......

خوشبختی هم درست مثل خیلی از حس های دیگر تعریف نشدنی است که چشمها فریادش می زنند قلبهای گرم نشانش می دهند دستهای مهربان و لبخندهای گشاده .نمی توان تعریفش کرد چون بنا بر نیاز درونی انسانها تغییر می کند می توان خوشبختی رضایت کودکی از داشتن بادکنکش مادری از درآغوش کشیدن کودکش پدری لحظه تماشای موفقیت فرزندش معلمی هنگام شنیدن انتقاد و توان شنیدنش کارمندی لحظه شنیدن کلامی مثبت از رئیسش .باغبان هنگام تماشای باز شدن غنچه هاش . نداشتن چتر هنگام باران و رفتن زیر چتر رهگذری به مهر .....خوشبختی را گاه ما ادمها درست نمی بینیم در سلامت جسمی و روانی ..در بیدار شدن روزی دیگر و اغاز قصه ای دیگر .....بعضی فکر می کنند باید شرایط مالی کاری و غیره برای خوشبخت بودن فراهم شود و چون نیست پس حق من بدبختی است اما این باور غلط حتی مارا از لحظه های کوچک خوشبختی و ورودش به جهانمان مسدود می کند ...برای خوشبخت بودن نیاز به هیچ چیز جز گشاده دلی و خالی بودن ذهن از افکار منفی از آرزوهای دست نیافتنی نیست ....خوشبختی به نگاه سهراب :ته شب ،یک حشره /قسمت خرم تنهایی را تجربه خواهد کرد ./به نگاه سهراب اهل کاشان بودن خوشبختی است به همین سادگی .کوری دل درهای شیرین خوشبختی های لحظه ای را نیز از ما گرفته و مارا به سوی بدختی روان کرده و البته این کاملا دست خودماست نه کس دیگر که خوشبتختی دست خودماست حتی وقتی چکمان برگشت می خورد وقتی در فراق مادر و یاغم ازدست دادن کسی مویه می کنیم یا در بحرانی ترین شرایط هستیم چراکه اگر باورمان خوشبختی درونی است درست در این لحظات خوشبختی ها بسویمان میآیند اگر پذیرایش باشیم مثلا وقتی گرفتاری مالی پیدا می کنیم ار خود را بدختترین حس کنیم اگر دقت کرده باشید موقعیت بدتر می شود اما اگر امیدداشته باشیم دری باز می شود و دستمان را می گیرد مهم باورماست یاوقتی عزیزی را ازدست دادیم نگاهمان به فرزندمان به کسی که هست زنده است معطوف می شود و محبت و دلداری اوست که رنگ خوشبختی می دهد این ما هستیم که باید بخواهیم خوشبختی را در هر لحظه با خود داشته باشیم هرگونه حسی رادر خود تقویت کنید چه د رذهن چه بر زبان تمام کائنات دست بکار می شود تا شمارا به آن برساند خوب پس چه بهتر که حس خوب رضایتمندی از خود وزندگی خود حتی در بدترین شرایط سبب سرازیر شدن رحمت باشد تا زحمت ...خوشبخت کسی است که عاشقانه حتی به مشکلات و رنجهایش بنگرد چراکه همین مشکلات و رنجهاست که مارا آبدیده و رهیده از ذلت و خواری می کند ...اگر رنجی نبریم اگر گاهی حس بدبختی سراغمان نیاید چگونه می خواهیم توان و اشیاق خودر ا برای رسیدن به خوشبختی محک بزنیم ....قرار است منتظر بنشینم خوشبختی بیاد و درخانه ام را بزند یا خود براه افتم رنج ناهمواریها به جان بخرم و تشنگی ها و گرسنگی ها و مشکلات تا وقتی بدستش می آوردم فریادش بزنم قدرش بدانم وباهمه تقسیمش کنم....خوشبخیت عاشقانه نفس کشیدن عاشقانه کار کردن عاشقانه دیدن مردمان ودنیاست نه اینکه منتظر باشیم تا عاشق واقعی ما از در بیاید و منحصر یک نفر و جهان او شود که جهان عشق را با این همه نعمت به ما هدیه داده اما ما خودخواهانه می خواهیم منحصرش کنیم به یک نفر ..خوشبختی وقتی در ما زنده می شود که زنده اش کنیم به مهر و تقسیمش کنیم با دنیا و تمام کسانمان ...خوشبختی درست مثل عشق رنگ مالکیت و خودخواهی بخود نمی گیرد .....پس بدانم که همینکه زنده ام و نفسم می کشم خوشبختم ..همینکه می توانم بلند بلند بخندم که نه لبخند بزنم ..هنوز می تونم جایم را در اتوبوس به دیگری بدهم خوشبختم ...هنوز می توانم از خود بگزرم ..هنوز می توانم ساعتها قدم بزنم و زیبایی های د نیا را ببینم.....مقروض باشم و اما امیدوار و دست ازتلاش برنمی دارم ...و هزاران لحظه خوشبختی دیگر که شما می توانید نام ببرید ..خوشختی های خود را بشمارید از کوچکترینشان انوقت می بینید که بدبختی برای همیشه از وجودتان رخت بربست .امتحان کنید .....

برای همه آنان که دوستیشان سبب مهر بیشتر قلب من شده ....

 

گاه مادر بودن مرز بین مهر و قاطعیت است تا فرزندی

بتواند رویایی زیبا ببیند و تمام عمر بخواهد که به رویایش

 برسدزیرچترمهر مادر .مادر اما بایدبه اندازه تمام کوههای

 دنیا آنقدر محکم بایستد و ناظر قدمهای رویاییش باشد

 تا بتواند به قله برسد و او نامرئی لابه لای افتادنها ،مردنها

 ومتولد شدنهایش بلغرد و بروید و بماندگاه خندان گاه

گریان گاه نالان اما محکم نه وصله پینه ... شایدکه زخم

نگاه دیگران بدنش را زخمی کند اما مادر را باکی نیست

قهرمانانه می ایستدو می ماند تا جایی که بداند قله از

آن فرزندش است و خود محومی شودبایدبشود تا فرزند

بتواند برقله پژواک مادر باشد.بداندهست اماحالا روی

پاهای خود برقله خودایستاده وبال گشوده و عقاب وار بپرد

.حال مادر سبکبار میانه راه جوانه های دیگر جوجه ها را نیز

چون فرزندخود به رویایشان دعوت میکند  مادریعنی مادر

تمامی دنیا مادر خورشید مادر رویای ماه وستاره مادر

رویای قاصدکی که آرزویش مادر بودن است و خبرندار که

 خودمادر هزاران قا صدک است . اما نسب این کوه

شایدبه دلارایی دلارا، اشعار نیکو رسد،شایدبه رهایی رها

...شاید به سعادت سعیده ،شاید به نیک بینی مهران

،شایدبه شفافیت علی یا به مهربانی فربد و کودکانه های

 نیلوفر یا به استقامت و عشق آناهیتا یاشایدبه روح

چومه مهسا  نیلوفرانه های از مرداب سرزده نیلوفرم از

اصفهان ..و دیگر عزیزانم.... نمی دانم همه و همه آنان

که بر جان هم  نقشی زدند و هستند ونیستند و روزی از راه

 میرسند.قدمشان بر جان و روی چشم همه عاشقان راستی

 .همسفر بودن و همراهی خود عالمی دارد.قاصدک

هان به چه سان باید زیست چنان خدایان !

 


شاید زمانش رسیده که نه فکر کرد نه تحلیل نه انتظار داشت نه

 

قضاوت کرد و نه توقع داشت فقط باید بود وبود و بود مثل باد مثل

 

باران مثل آسمان وای خدایا که تنها خواسته قلبی من همین

 

است کوله بارم رابردارم و برم به جایی که هیچ کس نخواهد انی

 

باشم که او می خواهد ازمن چیزی نخواهد که نمی دانم من

 

انسان پیچیده ای نیستم اما اطرافمان را ادمهای پیچیده فراگرفته

 

و من دنبال کسی هستم که به سادگی نگاهم را دنبال کند و

 

من خود دلم می خواهد که دوست باشم در لحظه و شاید گاه

 

بخواهم نباشم اینطور شاید بهتر باشد اما حیف که باید در دل

 

تمام بحرانها و میان تمام عشق و بیمهری باشی و بمانی و

 

شفاف بشی .پس زندگی گردابه ای است که هر آن ممکن

 

است غرقش شویم ....بقدری درگیریم که اگر دوستی ساده

 

وصمیمی بیابیم شک کنیم و با شکمان از دستش دهیم و این

 

چقدر دردناک است ....خدایا اهورامزدا کمک ......قاصدک

برای دخترم دلارا

منیژه پدرامی

 

به چشمان سیاهت که نگه کردم همه خدا بود خدا

به زلف سیاهت که دست کشیدم همه لطافتی بی صدا

دستانت راباز کردم عشق پرید و به جانم نشست

به دلت که گوش کردم اوای هستی شنیدم دلارا

نشستم به تماشای جوشیدن خدا در وجودت

نشستم به روییدن خورشید در حضورت

پرنده ها برایت خواندند و عاشق شدند

ماهی ها برایت رقصیدند و ماه شدند

برایت ترانه خواندم شعر شدی

برایت افسانه گفتم قصه شدی

حال بلندای سرو داری به قامت

نوای فرشتگان در نگاهت

می دانم روزی باهم زیر آسمان آبی

به نظاره می نشینیم تمام عشقی که سپری شد 

طوفانی که امد و رفت و گلهایی که پرپرشد

می نشینیم ورازهارا یک یک

از میان اشک وآهمان می گشاییم

آنوقت شاید من خود شعر شدم تو ترانه ام خواندی

من خود قصه شدم و تو  افسانه ام بافتی

می دانم روزی که به سراغم آیی پراز مهری

که تو راوقتی نظاره کردم و چشم بدنیا گشودی

تنها وتنها  صدای خدا در گوشم بود دلارا

آمدی که آرام کنی دلم را دلش را دلت را

نا آرام اگر کردم دلت هزاران بار مردم

بدان که من همان زنی هستم که دستت گرفتم

تا نکند پا بر برگی خشک نهیم و ناله اش شنویم

خواستی و هرگز پا روی سایه ها نگذاشتم

حال سایه ای است عمیق بین ما گل من

بیا و این بار پا بر سایه بگزاریم

برگها را به ناله درآریم

و به سوی آسمان پرواز کنیم

بادلی آرام که توداری

بادلی آرام که به من می دهی دلارا

که در آهنگ  نامت  حاضر است هردم خدا.

قاصدک

14/4/91

این انسانها نیستند که روابط را می سازند این روابط هستند که انسانها رامی سازند.

روزی روزگاری دو دکان کنار هم بود یکی مشتریان بسیار داشت و دیگری خلوت بود اما وضع فروش دکان خلوت بهتر از دکان شلوغ بود.یکروز صاحت دکان شلوغ سراغ صاحب دکان خلوت رفت .ا زدر وارد شد همه چیز جوری چیده شده بود خودش هم پشت پیشخوان نشسته و کتابی دردست دارد صدای زنگدار آویز بالای دکان او را ترساند اما برای صاحب دکان لبخند به لب آورد .صاحب دکان بلند شد با آرامش نگاه مهربانی کرد وسرش را تکان داد .همسایه مشکوک نگاهش کرد و گفت شمالالید صاحب دکان تنهالبخند زد همسایه نگاهی به وسایلش و کالاهایش کرد و گفت : د رعجبم تو که نه سرو زبونی داری و نه برو رویی و لباس شیکی چرا باید وضع فروشت بهتر از من باشد...صاحب دکان بازهم تنها لبخندی زد و ظرف شیرینی تعارف کرد باتفاق چایی معطر .همسایه تا عطر چای به مشامش خورد روی صندلی کنار میز نشست و باقلپ اول مست شد و احساس آرامش خاصی کرد ...در همین موقع مشتری وارد شدو صدای زنگ بلندشد .صاحب دکان بطرف در رفت مشتری واردشد با روی گرفته  اما با لبخند و یک فنجان چای تازه . معطر مواجه شد و چنان خوشحال شد که تمام خستگی و مشکلاتش را فراموش کرد روی صندلی نشست و مدتی بعدزانوشیدن اولین قلپ چای چشمانش رابست و گفت : این بهترین چچیزی بود که می تونست رو خرابم را بهشت کنه ممنون میدونستم بیام اینجا حتما علاوه بر خریدم حالم را هم خوب می کنید من همیشه عاشق اومدن مغازه شمام چون علاوه بر جنس خوب روحیه ام هم خوب می شود .همسایه با دهان و چشمان باز خیره مانده بود .مشتری خریدش را بدون حتی ریالی چانه با انعام بخاطر بهتر شدن حالش روی میز گذاشت و با خنده وروی خوش بیرون رفت.صاحب دکان دوباره کار همسایه نشست و گفت :من اینجا زندگی می کنم فقط کار نمی کنم و زندگی من در ایجاد آرامش و رابطه امن و مطمئن خلاصه شده در احترام متقابل در ارتباط موثر .مشتریان من اندک اما همیشگی هستند انگار اعضای خا نواده ام هستند من به آنها بعنوان ادمهای یکبار مصرف نگاه نمی کنم بعنوان انسانی محتاج ارتباط درست می نگرم همین .همسایه بلند در سکوت به سمت در رفت و گفت :حالا می فهمم چرا مشتریان من به هر قمیتی می خواهند از من تخفیف بگیرند و همیشه مجبورم کلی چاپلوسی هم بکنم چون ذهنم اینطور عادت کرده ممنون من شما نمی شوم می دانم اما راه دیگری برای برقرار ارتباط پیدامیکنم.صاحت دکان گفت :شیاد کار زیبای شما جای دیگری انتظار شمارا می کشد نه اینجا در این مکان .بگزارید حستان دلتان به شما باصدای بلند و با  شوق بگوید شما کجا حین کارتان خوشحالید و عشق از وجودتان فوران می کند .صدای زنگ بالای در بلند شد و همسایه ناخوداگاه  گفت : همیشه دوست داشتم راننده ترانزیت بشم .گواهینامه اش را هم گرفتم اما مادرم نگذاشت  .  صاحب دکان گفت : پس پیداست نیاز شما سفر است و طی طریق .جاده صدایتان می کند وقتی دچار افسردگی شدیدهیچ کس نیست تابدادتان برسد حتی مادرتان که راه درمانتان را بداند.مادر حامی است و تنهاغصه می خورد خوشحال است به خوشحالی شما .اما گاه وابستگی بیش ازحد آنان شمارا دچار ضعف شخصخیتی می کند زنجیری می شود به پایتان که هم شمارا آزارمی دهد و هم او را شماپرواز کنید شاید دوری شما مدتی ازرده اش کند اما به مرور به خوشی شماخوش خواهد بودو میر زندگی خویش را در پیش می گیرد.پس بالهای بسته تان راباز کنید و بپرید آنوقت می بیندکه چگونه درمسیر موفقیت وسرنوشت خود افتاده اید و این شما نیستید که تیپاخورده زندگی باشید که این زندگی است که حق و سهم شماست و باشمامهربان .باید اول روی خوشمان را تلاشمان رانشان دهیم تااولین قدم رابرنداریم کائنات هیچ قدمی برایمان برنمی دارد نه ؟همسایه که گویی مسخ شده بود به هیجان آمد که :اره اره درسته بایدترسهامو که هرشب مثل خوره مثل کابوس روی سرم میریزه زیر پابزرام و بلند شم اره مثل ترس از دوری از مادر ترس دوری از شهرم از وسایل مورد علایقم تنها ترس از حرف و نگاه مردم ترس از قضاوت مردم .بعدبلند شد دستهایش را به فراخنای سینه اش گشود و با خوشحالی فریاد زد: این یعنی آزادی دنبال عشق رفتن دنبال تجربه های نکرده دنبال انچه درونم طلب می کندو من می خوهم بزنم به جاده از فروختن اجناس بنجل با کلک خسته شدم از دروغ گفتن به خودم خسته شدم درسته من با چاپلوسی  و جلب رضایت دیگران ومادرم می خواستم اطرافم را پر کنم تا تنها نباشم اما در اصل اگر درست باشم خودم باشم وارتباطم درست می دانم که کسانی اطرافم خواهندبود که بایدباشندو همراه و دوستم باشند .رابطه هرگز گم نمی شود اما آدمها گم می شوند اگر به نفعشان نباشد.صاحب مغازه گفت : درست فهمیدی من در ارتباطی که با مشتریان با خانواده ام دارم بسیار درسها دادم و گرفتم آخه من تا چندسال گذشته استاد دانشگاه بودم از درس دا دن خسته شدم از مستقیم گویی این مغازه راباز کردم و اینجا کلاس درس واقعی من است و هرکس که لایق باشدو مشتاق می اید و درسش را میگیردو می رود واین دوستان همیشگی وجاودانه اند چون رابطه مان جاودانه و خود زندگی است .رسالت من معلمی است اما نه دردانشگاه اینجا در مان مردم که بیشتر محتاجند از دانشگاه چندنفر دانشجویان حرفهای مرا زندگی می کنند شاید دودرصداما اینجا براساس ارتباطی که با مشتریانم دارم همه حرفم را می فهمند و زندگی می کنندچون خودم زندگیشان می کنم و حاصل راه رفته خودم است نه شعار .در همین موقع دختر نوجوانی وارد مغازه شد .با روی خوش به سوی صاحب مغازه امدو سلام کرد انقدر سالم کردنش مملو از عشق ومهر بودکه حسودیم شد .صاحب مغازههم باخوشرویی حالش را پرسید وگفت به به چه لباس زیبایی تن کردی حتما کلی سلیقه به خرج دادی نه ؟  دختر چرخی زد وگفت اره فقط چون شما دفعه پیش گفتید مثل خودم لباس بپوشم نه مادربزرگم ...بعد غمگین شدو گفت اما نه مامان نه باباهیچکدام ندیدند من خودم این لباسها راباهم ترکیب کردم و اصلا نگاهم نکردند .صاحب مغازه کاسه ای نقل به دختر تعارف کرد که دختر با ذوق آنرا گرفتو گفت اما شما حتی می دانیدمن عاشق این نقلها هستم ...اشک توچشمان دختر جمع شد که صاحب مغازه گفت : نشد قرارمان چی شد بایدبه من تار یاد بدی نه معلم بایدقوی باشد و محکم ..مامان وباباها همیشه مامان وباباهستند و منتظر تا تو را کشف کنند اما من خیلی وقت ندارم تار یاد بگیرم پس بجب ...همسایه در حالیکه دختر را می دید که تار به دست جلوی صاحب مغازه با اعتماد به نفس مشغول یاددادن بود لبخندی زد دستی تکان داد و خارج شد .جلوی مغازه اش پرشده بود زا خانمهایی که خریدار بودند اما او با خونسردی و آرامش از همه عذر خواست در مغازهرا بست و کرکره را پایین کشید و درمقابل اعتراض ها بلند گفت : من دیگه فروشنده نیستم دارم می رم دنبال تجربه زندگیم می خوام بپرم به شما هم توصیه می کنم سایز و رنگ لباس را ول کنید و بریددنبال ندای قلبتان ...منکه رفتم ....خداحافظ زندگی دلمرده و تکراری گذشته ....زنها با حیرت رفتنش را تماشا کردند ......

به نام خالق قاصدکهایی که هیچوقت نفهمیدند همراهند یاهمسفر خدا!

مردم خیال می کنند اشرف مخلوقاتند فکرکنم یک جایی دچار توهم هم شدند؟ چون وقتی پا بر علفها واحساسات دیگران می گزارد بیشتر خودش را روی ابرها حس می کند و کمتر مورچه زیر پایش را می بیند فکر کنم اینجاست که مورچه میشه اشرف مخلوقات .شاید اگر قراره اشرف مخلوقات باشیم باید هیچ کس باشیم و هرچه افتاده تر سر به تعظیم در برابر رحمانیتش برآریم که یگانه قرار نیست کسی باشد جز او .

چشم بر هم زدم
قاصدکی شدی بر دوش خدا
که اسطوره مراختم کردی
چشم بر هم زدم
سیمرغی شدی بر بلندای خیال
که قصه عشق مرا آغاز کردی
قاصدک





بادرود و سلام


قابل توجه دوستانی که بارها از من کلاس فیلم نامه

 نویسی و بازیگری سراغ گرفتند


یکی از همکاران کلاسهای حرفه ای فیلم نامه

نویسی و بازیگری برگزار می کند .ضمن  تجربه

کاری ایشان کارشان را تایید  و پیشنهاد می کنم .

لطفا به دوستان   یا کسانی  که مایل به شرکت در

این دوره هاهستند اطلاع رسانی کنید و با این شماره

تماس بگیرند .


09123851226

شرایط  کلاسهای فیلمنامه نویسی:سه ترم و هر ترم

 20 الی 25 روز طول می کشد و در پایان  سه دوره

دو تا سه نفر مشغول بکار می شوند .هر ترم دویست

هزار تومان و تضمینی است ..

کلاسهای بازیگری :هفته ای دو روز است که  ترم

اول تمرین و ترم دوم بازی جلوی دوربین  است .در

پایان  یک دختر و یک پسر برای بازی در فیلم

معرفی می شود ..دو ترم یک میلیون تومان .

این کلاسها
زیر نظر آقای خزایی کارگردان سینما و

انیمیشن و بازیگر تدریس می شود .


این روزها همه حرف می زنیم .اجازه نمیدهیم به خودمان به قلبمان که ابراز عشق نسیم به گل سرخ ،عشق بازی باد و برگ به گوشمان برسد .مارا چه می شود در چه کنم چه نکنم خود چنان گیر افتادیم که صدای بلند قلبمان را نمی شنویم که مدام داره به ما هشدار میشه لحظه ها د اره تلف میشه به دادش برس حرومش نکن.اما هیهات انگار خیلی از خود دور افتاده ایم و خدا یمان را نیز قاب کردیم و در گنجه خاطرات دفنش کردیم .مارا چه می شود در چشمها تنها حسد رشد نمی کند مهر هم هست اگر خودم داشته باشمش اگر بخواهم پیدایش کنم .کمی رها شدن از ساختاری است که تحمیلمان شده .رهایش کنیم و دل به دل آهنگ دلمان بدهیم ببینیم آیا کاکتوس چیزی کم از گل سرخ دارد ؟قاصدک

من عاشق لحظاتی هستم که تنها و تنها خودم هستم و خدایم و لقمه ای نان

در شلوغترین روز کاریم بودم زنی کتاب جنایات ومکافات می خواست نوجوانی عشق زندگی و دیگر هیچ وپیرمردی عارفانه های جبران ...و من غرق دادن کتاب و گرفتن پولها و پرشدن دخل بودم که یکدفعه وزش نسیمی مرا به خود آورد که ای وای زیادی اسیر کار شدم باید رهایش کنم .مردی داد می زد این کتاب را به من بفروش بعد گفتم اگر اینقدر خواهانش هستی فردا بیا نسیم مرا صدا می کند .مرد باتعجب اطرافش رانگاه کرد و پرسید : کدام نسیم ؟هوا که شرجی است ! خندیدیم و نگاهش کردم و قاصدکی را نشانش دادم که د رهوا پرواز می کرد به سوی شرق و مرا به خود خواند .کلاهم رابرداشتم کفش و  جواربم را کندم  وکنار مغازه گذاشتم و هلهله کنان دویدم بدنبال نسیم و قاصدک ....هنوز خیلی از شهر دور نشده بودم که صدای ضعیفی از شهر شنیدم ...آره آره منم نسیم را حس کردم ....خندیدم و خود را به دست نسیم سپردم .قاصدک