بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

هدیه

من از نهایت شب حرف میزنم 

من از نهایت تاریکی 

واز نهایت شب حرف میزنم 

 

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور 

و یک دریچه که از آن 

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم 

 

« فروغ فرخزاد »

آتش

باور سختی داری 

 

حال که آتش شدم 

 از 

سادگی آبی خود  

 

بگذار بمانم 

هیزم حسرت و تنهایی خود 

 

آتش افروخته 

هرگز نتواند که خاموش کند 

آتش سیرت آبی تو را 

 

تاریکخانه

دست در دستانت میگذارم... 

تصویر مجسم ذهنم تو می شوی 

کلمات بر ریل خیالم قطار می شوند 

قلم به دست میگیرم 

اما 

قطار توقف میکند 

نمیتوانم 

خیالم قصد گذر ندارد 

 

تو     تو       تو      

 

تصویر چشمانت پلک هایم را بسته نگه داشته  

چه میکنی؟ 

محکوم شدم 

به زندگی ای بدون تو 

تنها  

با قاب روزهای با تو بودن 

 

عکس می شود 

نگاتیوی از دلتنگی 

تاریکخانه کجاست؟؟ 

 

سیاهی شب  

کمکی نیست   

 

در صفحه کتابهایم 

لابه لای نوشته هایم 

حزن گمشده کلماتم 

حتی شال گردنم 

همه از جنس و بوی توست ... 

 

نیستی  

ولی دست در دستانت میگذارم 

 

همگام میشوم تا به ستاره برسیم 

مقصد با تو 

هرکجا باشد 

هر کهکشانی 

.... 

می آیم 

 

 

این بار  

مهتاب 

قاب دلتنگیم شده 

و صورتت 

روشن تر از گذشته 

 

چشمهایت 

          آری 

               چشمهایت هنوزم مرا میخوانند 

 

دست در دستانت میگذارم