بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

فقط یک رویا

عزیز من 

ماه٬ 

مال آسمون 

 گل٬ 

مال باغچه  

من 

نه ماهم٬ نه گل 

من  

فقط یک رویام  

با یک زندگی رویایی

فقط یک رویا...

فرشته

« تو 

فرشته ای هستی 

که در کمترین ارتفاع ممکن پرواز می کنی » 

 

خواندم و تو 

برایم تدایی شدی 

این روزها هستند 

که از معجزه خالی شدند 

و خنده ی تو 

معجزه ی روز من است 

مجنونی که به لیلایش رسید...

سپیدی ات  

چشمانم را خیره می کند 

و باز تو  

تدایی خاطراتم 

می شوی

در این آرامش رویایی  

آنقدر زیبایی 

که حالا 

آسمان حسود است  

به زمین 

که امشب  

عروس کهکشان گشته 

برف من 

پنجره می گشایم  

تا به اتاقم آیی 

و مرا 

همچون زمین  

عروس رویاهایم 

گردانی 

 

خیلی وقت بود  

دلتنگ زمین  

و آدم هایش بودی 

هرچند تو را  

زیر گام خودخواهی سیاه می کنند 

  

لیلی زمستان  

بدان  

زمین مجنونت گشته 

و در عطش رسیدن  

تو سخت بی تاب بود 

اما 

اکنون اسمش در تاریخ  

ثبت خواهد شد 

مجنونی که به لیلایش  رسید...

سرود آشنایی

کیستی که من 

این گونه  

به اعتماد 

نام خود را  

با تو می گویم 

کلید خانه ام را  

در دستت می گذارم 

نان شادی هایم را 

با تو قسمت می کنم 

به کنارت می نشینم و 

بر زانوی تو 

این چنین آرام 

به خواب می روم؟ 

« احمد شاملو »

بی برگی

شبی از پشت پنجره تنهایی 

و زمین نمناک بارانی 

تو را با لهجه گل های نیلوفر 

مثل پرستوها  

صدا کردم  

 

 

تمام شب را 

برای با طراوت ماندن 

باغ قشنگ آرزو هایت 

دعا کردم   

 

پس از یک جستجو  

در پیچ کوچه

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام  

روییده بود 

با حسرت جدا کردم  

 

 

 با اشک شوق  

 و آسمان بی ستاره  

تو را چون پیچکی 

در گلدان سخت قلبم 

جا کردم 

 

حال  

قلبم گم شده 

در بین این برگ بلند 

باغبانی نیست 

دلم خالی شده از هر چه بی برگیست 

 

برف

باز امشب برف می بارد 

باز امشب قلب آسمان یخ می زند   

باز این برف سپید 

روی این دیوارهای کوتاه می نشیند 

از میان کلبه ی پوشیده از برفم 

به دنبالش به هر سویی دویدم

تا که او را یافتم 

در میان رقص برفک ها 

سردی دستان او را در میان برف ها 

با هوای قلب خود 

در دست گیرم 

بسوزانم برایش قلب خود را 

که او از آتش قلبم حیات نو بگیرد 

دو دست کوچکم 

در میان دست هایش گرم گشته  

گرم گرم 

دو چشم بسته اش از نور قلبم باز گشته 

باز باز 

ولی افسوس که که در خواب دیدم  

باز امشب برف می بارد  

چه زیباست نگاه هایش 

چقدر کابوس تنهایی  

را از من دور می کند... 

ولبخند پر مهرش  

همه ی دنیای من می شود... 

  

باز امشب برف می بارد 

ندانسته

تو 

همان ترانه ای هستی 

که در این سکوت  تلخ  

راهنمایم گشت

و لبخندت 

همان نوری است  

که مرا از این تاریکی 

نجات داد 

 

ندانسته یاورم گشتی 

و من چقدر خوشحالم 

 که یاورم تو هستی 

  

 امروز  

فقط من بودم و تو 

ترانه ی هستی من 

که نمی دانستی  

جای پای قدمهایت 

من قدم می گذاشتم 

 

که با هر قدم  

من از این بودن خویش ٬ 

از خویش رها میگشتم 

 

بیش از پیش بر دلم نشسته ای....

زنبق برفی

چقدر ذوق می کنم 

که به ناگاه 

رو در رویم می ایستی 

و از این برخورد 

ناگهانی 

لبخند می زنیم    

و انگار  

جاذبه زمین به رویم بی اثر می شود 

وقتی از کنارم می گذری  

زمان به راستی توقف می کند 

وقتی زمزمه می کنی  

آوازی را  

 

نگاه تو 

 قطبیت مطلق احساسات یخ زده ام  را 

ذوب می کند  

و باز نگاه تو 

زنبق های زرد را  

در دره ی همیشه تنهای افکارم 

می رویاند 

و باز نگاه تو 

شکوفه های گیلاس را 

درست در میان زمستان 

به وجود سرمازده ام  

تقدیم می کند 

و باز من و زندگیم 

مدیون زنبق های نگاهت 

  

بالاترین قله ی عشق  

براستی که نگاه توست 

و براستی که همیشه قله نگاهت 

بسوی من یخ زده و منجمد و مالامال از برف است 

که به نگاهت سوگند 

من سفیدبختی خود را  

در سفیدی برف چشمانت  

میبینم...

باز می گویم

خدای من 

وقتی لبخند زد 

آن مرد سیه پوش کویرم 

دیدمت 

خودت بودی  

خدای من 

مــــــــن خیـــــــلی تنـــــهام... 

 

به بارون پر مهرت

به برف قشنگت  

قسم 

فقط می خوام  

از تو سرشار بشم...  

 

خدای من 

می دانم هستی 

همیشه  

همه جا 

می دانم در شعرهایم جریان داری 

و در خنده ی عزیزترینانم 

  

ولی باز می گویم

به اندازه همان  

لبخند 

هر زمان  

با من باش...

حالا....

لبخندت 

شروع تازه ی من شد  

حالا من  

در کهکشان بودنت 

سیاره شدم 

 

بخند 

که خندیدنت 

ترانه بودنم را  

فریاد می زند 

 

حالا 

همه ی زندگیم در لبخند تو خلاصه می شود  

 

حالا 

شوق بودنت 

زندگیم را سرشار کرده است 

  

حالا  

همه ی زندگیم  

تو شدی و لبخندت... 

 

لبخندت  

از یادم می برد 

تلخی دیروز و واهمه ی فردا را  

ازیادم می برد 

که شال گردنم را 

جا گذاشته ام...