بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

مادر عشق ۲

پوستین گوسفند را در جواب سائلی به او داد. 

مسکین که عریان و گرسنه بود٬پوستین را رد و چیز دیگری طلب کرد. 

هرچه گشت چیز دیگری نبود٬جز یک گردنبند. 

همان را به مستمند بخشید. 

از خوشحالی نمی دانست چه کار کند؛به سوی مسجد دوید. 

ماجرا را برای اهل مسجد بازگو کرد. 

عمار نزد پیامبر (ص) نشسته بود. 

ازآن عرب خواست گردنبند را با یک رأس اسب٬یک دست لباس و مقداری هم پول عوض کند. 

آن گاه گردنبند را همراه غلام به پیامبر هدیه کرد. 

حضرت غلام و گردنبند را به فاطمه (س) بخشید و غلام را با گردنبند به سوی خانه زهرا (س) روانه ساخت. 

غلام خدمت زهرای اطهر رسیدو ماجرا را شرح داد. 

حضرت٬ گردنبند را که یادگاری دختر حمزه سیدالشهدا‌ء بود گرفت و غلام را در راه خدا آزاد کرد. 

غلام خنده خنده با خود می گفت : 

« چه گردنبند با برکتی؛  

گرسنه را سیر کرد.عریانی را پوشاند.فقیری را ثروتمند و برده ای را آزاد کرد و باز به صاحب اصلی اش بازگشت.» 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ

امشب بد جوری دلم گرقته بود٬ یعنی شکست٬ولی نمی خواستم قولی که به خودم دادم رو بشکنم٬ دلم می خواست بنویسم ولی...

مادر عشق ۱

نیکویی اخلاق یک سو٬ زیبایی و آراستگی هم یک سو. 

این ها اگر در یک نفر جمع شوند چه اعجوبه ای می شود؟!  

زیبایی اخلاقش را به آراستگی چهره اش افزوده بود. 

سراسر زیبایی بود و زیبایی اش همه جانبه. 

پدرش خاتم انبیاء درباره اش فرمود:  

« اگر قرار بود همه ی زیبایی ها و کمالات انسانی در شخصی تبلور یابد٬هر آینه در سیمای فاطمه (س) پا به گیتی می گذاشت.دخترم فاطمه(س) از تجلی زیبایی و نیکویی هم فراتر است و از نظر تبار و شرافت٬ بهترین مردم روی زمین» 

 

حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود: 

«ما اهل بیت پیامبر وسیله ارتباط خداوند با خلق او هستیم٬ما برگزیدگان پاک و مقدس پروردگار می باشیم٬ ما حجت و راهنما خواهیم بود٬ و ما وارثان پیامبران الهی هستیم »

باران خاطره

باران نم نم می آید. 

پشت میز نشسته ام و به قطره های باران که به شیشه می خورد٬خیره میشوم. 

ناگاه دلم می خواهد به پشت پنجره روم و داخل کوچه را تماشا کنم. 

دختر بچه ای را میبینم که زمین خورده و در حال گریه کردن است. 

به نظرم چهره ی آشنایی دارد. 

دیدم که پیرمردی آمد.دست دخترک را گرفت.سرش را نوازش کرد.آبنبات کوچکی به دستش داد. 

دخترک با لبخندی از پیرمرد تشکر کرد... 

با صدای مادرم از حال خود بیرون آمدم.از سر تشکر به قطره ای که روی شیشه می لغزید لبخند زدم. 

نگاهی به آسمان کردم و از او ممنون بودم که خاطرات شیرین کودکی ام را برایم زنده می کرد. 

خاطره ای که با هر بار باریدن باران لبخندی را به من هدیه می کند. 

من نه آنم که تو می اندیشی

من نه آنم که تو می اندیشی 

پرنورترین ستاره شبم که از آوار فریادها گریزان است 

از دلتنگی گام های مسافر خسته 

از پیچک خشکیده ٬سر دیوار 

                                        گریزان است 

گریزان است از لبخند مسموم شهر 

                                       در پس نقابی گرگ نما 

گریزان است از صدای گریه کودک 

                                 از ترس تاریکی کوچه های وحشت تنهایی 

 

زمانی بود  

همه شان را دوست داشتم 

دوست داشتم ... 

مسافر را٬ شهر را٬ کودک را... 

و حال... 

چه کنم؟! 

که تنگ احساسم ترک برداشته 

                  در این ظلمات بی احساسی ها....

من اینجام...

چند وقت پیش به برنامه ای دعوت شدم. 

مجری با این جمله برنامه رو شروع کرد: 

* خدا زیباست٬و زیبایی ها را دوست دارد* 

این جمله ذهن من رو به شدت به خودش مشغول کردکه زیبایی خدا در چیست؟ 

در همین اثنی به پیشنهاد یکی از دوستانم برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به منطقه ای کوهستانی رفتیم.جایی که ما چادر زدیم چند خانواده ی دیگر هم بودند. 

به بالای صخره رفتم 

فریاد زدم: خدا کجایی؟ 

و پس از چند ثانیه انعکاس صدای خودم را شنیدم. 

هیجان انگیز بود. 

وقتی داشتم به چادر برمی گشتم٬فریاد بچه ای که پدرش را فرا می خواند٬پاسخ مرا داد: 

من اینجام....من اینجام....من اینجام.... 

و این یعنی زیبایی خدا٬ 

هر لحظه که بخوانی٬ پاسخت را می دهد...

عشق٬سیب٬زندگی

قرار بود  

عشق٬ سیب٬زندگی٬نان........را 

قسمت کنیم 

تو را نمی دانم ٬ اما من  

خوب به یاد دارم 

فریادی در تو نیست 

می اندیشم 

به تو که در غزلهایم به خواب رفته ای 

و می هراسم 

از عشق٬سیب٬زندگی... 

آه 

این کلمه ها من را خواهد کشت 

شاید روزی 

یادت بیاید٬ 

من و دفتر غزلهایم را 

که با تردید آن را ورق می زدی 

و به یاد آوری 

روز قرارمان را.... 

 

*************************************************************** 

 ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵ 

نوشته شده توسط یک دوست...

بگذار زمان بگذرد

بگذار زمان بگذرد 

همه چیز عادت می شود٬ خیلی ساده٬ساده تر از جریان یک رود 

بر زمان حکومت کن 

بگذار زمان باران سنگ را از زندگیت دور کند 

تو چون کوه باش

بنگر  

به آنچه تو را اینگونه مبهوت ساخته است 

و بگریز  

از زمانی که تو را بیهوده پیش می راند 

به یاد گذشته ات باش 

چرا که تجربه اش٬ نگارگر آینده ات است 

حال را از دست نده  

گوش بسپار به سخن مرد هنر

*** اگر در مورد آینده نگران باشید٬ شادی حال را از دست خواهید داد***  

و  

بیاندیش به من 

به من که همچون فسانه ای در انتهای این کویر بی کسی  

احساسم به خواب رفته است 

بیا 

و مرا از این خفتن بی حاصل برهان... 

خصلت کویر٬در انتظار باران بودن٬ 

در من رخنه کرده 

سال هاست کویر نشینم   

بیا  

که طعم تلخ انتظار را چشیده ام 

منتظرت هستم...... 

********************************************************* 

مرد هنر:چارلی چاپلین

عاشق دیوانه...

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز در جام وجودم 

                                             شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 

                                               عطر صد خاطره پیچید 

                                               یاد صد خاطره خندید 

یادم آمد که شبی با تو از آن کوچه گذشتم... 

                                                         (فریدون مشیری)                  

******************************************************** 

فقط به خاطر مادرم...

********

ساقیا آمدن عید مبارک بادت 

وان مواعید که کردی مرواد از یادت  

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست 

جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت 

*****عید غدیر مبارک  

                       *****

آدم های بی مهر

۱۳ سالش بود که رفت جبهه  

از جنگ کلی ترکش سوغات آورد 

وقتی برگشت٬ رفت سراغ درس و کار 

جزو اولین نفراتی بود که مدرک مایکروسافت رو تو ایران گرفت 

تو غریبترین شهرش  

خودش بچه جنوب

خیلی زود پیشرفت کرد 

اومد تهران 

بهترین شغل٬بهترین خونه٬ بهترین ماشین...  

تمام نداشته های خودش رو برای بچه هاش تأمین کرد  

حالا اون سوغاتی شده عزیز دردونه 

حالا باید توی این هوای کثیف تهران٬ فقط استراحت مطلق داشته باشه

همیشه میگن دختر مونس پدر  

سه تا دختر داره که ای کاش... 

بزرگه میگه: به من مربوط نیست٬ من نمیتونم زندگیمو فدای مامان و بابام کنم (۱۶ساله)

دومی میگه:منم زندگی خودمو دارم(یه کوچولو دلش می سوزه) (۱۵ساله) 

کوچیکه میگه:من عاشق بابامم(۸ساله)  

. دلم از بی مهری این آدما خیلی گرفته... 

.

شما قضاوت کنید٬  

آدم چقدر میتونه بی مهر باشه؟؟؟