بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

زیباترین آینه

عشق  

کفش هایت را دوست دارم 

که در روزهای سرد برفی 

راه خانه ام را گم نمیکنند 

 

و پیراهنت را  

که همیشه از عطر نارنج و خاطره سرشار است  

 

دست هایت را دوست دارم  

که هرگز وقت خداحافظی  

مهربانیشان را از من دریغ نمی کنند 

 

و انگشت هایت را که از نامه نوشتن خسته نمی شوند 

 

یکروز آنقدر جادو می شوم 

که خود را در آغوش اقیانوس های فرسوده میبینم  

و روز دیگر آنقدر شاعرم 

که گنجشک ها در بیتهای شعرم لانه می کنند  

و روز سوم آنقدر تنها 

که حتی نام تو را نمی توانم تلفظ کنم 

  

چشم به آسمان میدوزم 

تو با ابرهای انبوه میگذری 

و فردا 

همراه بارانی از شکوفه و گیلاس 

برمی گردی 

آنگاه تمام اشیای اتاقم مست می شوند 

و از بند بند تنم آوازی غریب برمی خیزد 

   

از خیابان های بی درخت رد می شوم 

و برای پنجره هایی که هنوز بازند 

غزل می خوانم

 

و شعرهای کوچکم را 

بر روی شیشه مه گرفته قطاری که توقف کرده است 

می نویسم 

   

و در شب های بی چراغ 

دستم را به سوی ماه دراز می کنم 

 

چشمهایت را باز کن 

تا زیباترین آینه های جهان را ببینم... 

روز مهر ایرانی٬ روز عشق

با تو گفتم: 

حذر از عشق ! ندانم 

سفر از پیش تو رفتن  

ندانم! نتوانم 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد 

چون کبوتر بر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی 

نرمیدم٬  نگسستم 

باز گفتم 

تو صیادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو درافتادم 

همه جا گشتم و گشتم 

حذر از عشق ندانم! نتوانم 

 

اشک از شاخه فرو ریخت 

مرغ شب  

ناله ی تلخی زد  بگریخت 

اشک بر  چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید  

آسمان صاف و شب آرام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ماه فرو ریخت در آِب 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب 

 

شب و صحرا و گل و سنگ 

همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی: 

از این عشق حذر کن 

لحظه ای چند از این آب نظر کن 

آب 

آیینه عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

باش فردا که دلت با دگران است 

تا فراموش کنی چند 

از این شهر سفرکن 

 

بی تو مهتاب 

شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره بدنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز در جام وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم 

در نهانخانه جانم 

گل یاد تو درخشید 

عطر صد خاطره خندید 

یاد صد خاطره پیچید 

یادم آمد که شبی با تو از آن کوچه گذشتم 

 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته 

گشتیم 

ساعتی بر لب آن رود نشستیم 

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت  

من همه محو تماشای نگاهت...  

 

************************************************** 

سپندارمذگان مبارک

 *******************************************************

  

ــ متن کامل«بی تو مهتاب...»  

ــ تقدیم به همه عاشقای ایران زمین

ــ قول داده بودم یه متن از خودم بذارم٬ولی شرایط روحی مساعدی ندارم ٬عذر می خوام 

ــ فرینازی تولــــــــــدتـــــــــــــ مــــــــــبـــــــــارکـــــــــــــــ

پرواز فرشته

رفت 

به آرومی  

خیلی ساده 

فقط چشم انتظار بود 

چشم انتظار یه عزیز 

پسرش 

 

چشماش رو بست  

واسه همیشه انتظار خاموش شد.... 

 

یه فرشته 

یه مهربون دوست داشتنی 

یه مادر 

رفت ...
 

منتظر بودم عید بشه 

 و برم پیشش  

آخه

امسال عید نرفتم 

همش تقصیر کنکور بود.... 

چقدر دلم براش تنگ شده بود  

و حالا... 

 

قدر لحظه هاتونو بدونید 

روزی نیاد که پشیمون بشید 

 

بابا جونم 

من که میدونم چقدر عمه خانوم رو دوست داشتی 

بعد از رفتن بابابزرگ 

همه ی دلتنگیات٬ عمه بود... 

 

ولی الان بابابزرگ خوشحاله 

اینو مطمئنم... 

 

عزیز 

نمیگم غم آخرت 

چون غم انتها نداره... 

نمیگم صبر 

چون اسطوره ی صبرم تویی  

نمیگم.... 

 

فقط میگم...

میگم آروم باش 

همین

 دیگه هیچی نمیتونم بگم...

پیشکش

شانه به شانه 

نه سایه به سایه 

 

همگام پیش می رفتیم  

گرمای کنار هم بودنمان 

سرما را روسیاه کرد 

 

حرفی نبود 

لبخند و سکوت  

پیشکش من به تو 

و تو به من 

 

عقربه ها از هم پیشی می گرفتند 

تا ثانیه ها را  

با نور بدرقه کنند 

 

 

از ذوق و شوق انتظار آمدنت 

 تا دلتنگی خداحافظی  

و این لحظه ها  

سخت شیرین است ....

  

خصلت

و باز عشق  

این آرمان طلایی دل 

که می نگارد دل را  

و نقش میزند 

آسمانی آبی 

و بیدی مجنون... 

 

سروها  

تکیه گاهش گشته اند 

و رودهای آبی 

قرمز فرش زیر پایش 

 

پرستوها  

به استقبالش می روند 

 

همرنگ بهار است 

 بی سایه...

 

زندگی می بخشد 

و گه گاهی با او 

زندگی می گیرند 

  

کم سخن است  

و فریادش تنها 

یک لبخند... 

 

دل را بازیچه نمی کند 

دل خود 

بازیچه می شود 

کاره ای نیست  

فقط می آید 

و رفتن در کارش نیست 

عشق است دیگر 

شاید تنها یک معجزه !!! 

و شاید 

تنها یک خاطره!!! 

و چه بسیار است 

تعبیرها... 

 

و باز مقصر عشق می شود 

و دوری هایش 

دلتنگی ها و نبودن هایش 

تنها چون 

نامش عشق است و 

خصلت هایش ناب... 

زندگی با عشق

زندگی با عشق٬ مانند زندگی  

بر لبه پرتگاه است  

عشق و شور زندگی شمارا از  

منطقه ی امن خود بیرون میراند 

و شما را وادار می کند 

تا خطر کنید 

و ماجراجو باشید 

 

عشق و شور  

زندگی شما را برآن می دارد که  

با موقعیت ها و چالش های زندگی خود 

با شهامت روبرو شوید 

 

البته 

این بدان معنا نیست 

که نمی ترسید 

یا کوچکترین تردیدی ندارید 

 

بلکه فقط بدین معناست 

که عشق و شور زندگی 

بر ترس های شما می چربد 

و می تواند بر آنها فایق آید 

 

عشق و شور زندگی شما 

این امکان را می دهد تا فراتر از مشکلات 

و موانعی که بر سر راه  

 رویاها...آرزوها...امیال... 

و نهایتا سرنوشت شما 

قرار گرفته اند ببینید 

و بتوانید 

با شور و اشتیاق تمام 

به پیش برانید....

جاذبه عشق

عشق مغناطیسی است٬ 

که ما را به مبدأ خود جذب می کند. 

آنانکه از خود عشق ساطع میکنند٬ 

با عشق زندگی می کنند 

و با عشق نیز نفس می کشند٬ 

دیگران را به سمت خود می کشانند. 

 

عشق 

یگانه منبع٬نیرو و قدرت واقعی شماست 

هرچه عشق و شور زندگی بیشتری از خود ابراز کنید 

برای دیگران نیز  

بیشتر مقاومت ناپذیر خواهید شد٬ 

و آنها دیگر نخواهند توانست 

شما را نادیده بگیرند 

 

شما این توان را دارید که زندگی  

سرشار از عشق و رضایت 

بیافرینید. 

 

شما این قابلیت را دارید 

که به زندگی خود معنا و هدف ببخشید 

 

این توان و قابلیت٬ 

در عشق و شور شما  

نسبت به زندگی نهفته است 

جرأت و شهامت آن را به خود بدهید 

تا عشق را با خود 

به هر جا که می روید  

ببرید 

و پای هرکس که در سر راهتان قرار میگیرد 

نثار کنید. 

 

هنگامی که انتخاب میکنید 

با عشق و شور زندگی را سپری کنید٬ 

زندگی نیز 

عشق و شور خود را  

به شما نشان خواهد داد ....  

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

آیا عشق می تواند همان عشق خداوند باشد که به شکل معشوق٬همسر٬دوست یا یا هر یک از عزیزانتان درآمده باشد و سعی دارد با شما ارتباط برقرار کند؟؟؟ 

ـ آری٬ این همان عشق خداوند است...

عاشق خود بودن یعنی چه؟

عشق ورزیدن  

به خویش به این معناست 

که خود را همانطور که هستید دوست داشته باشید 

بدین معناست که به وقت شادی و غم 

خود را دوست داشته باشید 

هنگام یأسو سر خوردگی و نا امیدی نیز 

به خودتان عشق بورزید  

به این معناست 

که باید با خودتان مهربان باشید 

و هرگز خودتان را 

بابت احساسات و شکست هایتان 

تحقیر نکنید  

بدین معناست که خودتان را راحت بگذارید 

و بدانید 

با پذیرش عشق به خویشتن 

به زودی قادر خواهید بود 

احساسات تلخ و نا گوار را بزدایید  

عشق به خویشتن 

به این معناست 

که خود را به پاس تلاشهایتان 

در جهت رشد و تغییر 

دوست بدارید 

و به پیشرفت هایتان افتخار کنید  

 

عشق به خویشتن  

به این معناست 

که علیرغم شناخت نقاط ضعف و کاستی هایتان 

با خودتان مهربان باشید 

و همچنان خودتان را دوست داشته باشید  

 

عشق به خویشتن به این معناست 

که هر بار که با خودتان صادق هستید 

و از روبرو شدن با حقیقت 

سرباز نمیزنید 

به خودتان افتخار کنید 

 

عشق به خویشتن 

به این معناست 

که خود را به دلیل 

یک یک گام هایی که بر می دارید 

دوست داشته باشید  

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

هر کی عاشق خودشه دستش بالا!!!!!

...چو شمع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع 

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع 

  

روز و شب خوابم نمی آیدبه چشم حق پرست 

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع 

 

رشته ی  صبرم به مقراض غمت ببریده شد 

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع 

 

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو  

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع 

 

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست 

این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع 

 

در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست 

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع 

 

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است 

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع 

  

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت 

تا در آب و آتش عشقت گذارانم چو شمع 

 

همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو 

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع 

 

سر فرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین 

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع 

 

آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت 

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

این نیز بگذرد

« چقدر خوب است  

صبح بیدار شوی به تنهایی 

و مجبور نباشی به کسی بگویی 

دوستش داری 

وقتی دوستش نداری دیگر » 

 

این نیز بگذرد 

دلتنگی هم گذراست 

میگذرد 

هر آنچه باید 

 

تو می مانی و روزی دگر 

با خورشیدی نو 

و آدمهای جدید 

و زندگی دوباره 

هرچند که آنها هم 

می گذرد 

و باز تو می مانی و 

و آغازی که گذشت  

گذشت 

اما رد پایش پابرجاست 

دوست داشتنی است 

هرچند 

گه گاهی تلخ و گزنده   

 اما 

عاشق باش 

به یک یک لحظه هایت 

همچو معشوق خود بنگر   

تمام و کمال در آغوشش گیر 

با نزدیکی و صمیمیت تمام 

عشقت را دریغ نکن 

قلبت را به رویش بگشای  

همانگونه که به سوی معشوق می گشایی 

و بدان 

 

« خداوند  

زمین و آسمان را عاشق ساخت 

و انسان را میان آن دو قرار داد 

تا از آنها الهام بگیرد  

و همیشه عاشق باشد 

 پس 

همیشه عاشق باش 

زیرا دوست داشتن 

از عشق حسد می ورزد...»