بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

نقش بر آب

قایق کاغذی ام٬ 

امشب حال و هوای دیگری دارد 

به دور هستی خویش می زند چرخ 

انگارـ قایق امشب خوشحال است 

پرسیدم از او  

قایق دلتنگی ام٬ 

تو چرا خوشحالی؟؟؟ 

زد با چرخش خود بر آب نقش 

من ز یاد نفس یار٬ چنین می چرخم...

تو بودی

کاش میشد جای همه این دلتنگی ها... 

نمیدونم...

دلتنگی هامو دوست دارم 

کلی سختی کشیدم تا بهشون برسم 

حالا چجوری می تونم یه چیزه دیگه رو جای دلتنگیم برای صدای تو... 

جای دلتنگیم برای حرف زدن تو...نگاه تو...بودن تو... 

حالا چجوری می تونم یه چیزه دیگه رو جای دلتنگیم برای لبخند تو... 

بذارم 

این ها همه ی نداشته های منه... 

کاش میشد جای همه این دلتنگی ها 

تو بودی...

سقوط

سقوط  

تنها بهانه ات بود 

برای جا گذاشتن خاطره ها... 

خاطره هایی با طعم  

                          نگاه...! 

نگاه هایی که عمق شان گم شده است  

در هیاهوی این فاصله های تلخ 

چگونه تو را از سقوط در نگاهم برهانم؟؟؟

خیلی قشنگی!

چه شیرین گذشت... 

خاطرات دوران کودکیم را می گویم 

زیبا بود 

لطیف و ساده 

پاک 

دنیای کودکانه 

بازی و بازی و بازی 

گذشت... 

خیلی زود 

حتی لحظه ای به من توجه نکرد 

صبر نکرد تا بگویم  

                       خیلی قشنگی! 

تا سرگرم بازی و خنده می شدم 

می رفت... 

عادتش بود 

عادت قشنگی داشت... 

عادتی که او را برای همیشه ماندگار کرد 

در ذهنم 

عادت دارد به هر کسی سر می زند  

فقط و فقط  

از خود خاطره ای به جای می گذارد و بس. 

چه شیرین گذشت...

یه سبد خاطره

این روسری همونیه که روز تولدم بهم دادی... 

این مانتو همونیه که توی اون روز بارونی پوشیده بودم و یه ناراننده با سرعت ماورایی خودش ما رو مزین به گل و لای خیابون کرد... 

این لباس همونیه که تو مهمونی فارغ التحصیلیت پوشیدم و شدم علامت سؤال فامیلت... 

این دستبند پارچه ای همونیه که به زور یه دستفروش واسه اینکه از دستش راحت شی واسم خریدی... 

این... 

....همونیه  

...............که 

... 

تو رفتی... 

و حالا من موندم و یه سبد خاطره...

تسخیر

پشت کردم  

و ناخواسته رفتنت را تماشا کردم...

می دانم در انتظار بودی که بگویم

                                          «بمان»

ولی..................

آنقدر مانده ها تسخیرم کرده اند

که تو را در پیچه هایش گم کردم... 

کجاست این کلاف سر در گم؟؟؟؟

سد راه...

کاش آن زمان که گفتی: 

                               «من رفتم» 

خودم را.....نه! 

قلبم را.... 

            سد راهت می ساختم 

 «کاش قلبم را سد راهت می ساختم»

بمان...

پشت کردم و رفتنت را تماشا کردم... 

می دانم در انتظار بودی که بگویم  

                                             «بمان» 

ولی... 

آنقدر مانده ها تسخیرم کرده اند 

که تو را در پیچه هایش  

                               گم کردم... 

کجاست این کلاف سر در گم؟؟؟؟؟ 

نقاشی

روزی که به خاطر نداشتن من... 

تمام عشقت را... دوست داشتنت را...  

روی در اتاقم نقاشی کردی 

                         با مشتی که روی آن کوبیدی... 

تمام بودنم را برایم زمزمه کردی...

 

گریز

کجای این فاصله ایستاده ای؟! 

که هر چقدر به تو نزدیک می شوم  

دست نیافتنی تر می شوی... 

کجایی؟؟؟ 

که دست هایم تو را می جوید.... و نمی یابد 

چشم هایم تو را می خواهد.... و نمی بیند 

بیا 

که دیگر گریزی جز برگشت  

                                     ندارم...