بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

دلتنگی

 

 

 

 

دلم برای کسی تنگ است 

که آفتاب صداقت را 

به مهمانی گل های باغ می آورد 

و گیسوان بلندش را  

                             ـ به بادها می دهد 

و دست های سپیدش را 

 به آب می بخشید.... 

 

 

 دلم برای کسی تنگ است 

که آن دو نرگس جادو را 

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت 

وشعر های خوشی برای پرندگان می خواند  

 

 

دلم برای کسی تنگ است 

که همچو کودک معصومی 

دلش برای دلم می سوخت 

و مهربانی خود را 

نثار من می کرد... 

  

دلم برای کسی تنگ است  

که تا شمال ترین شمال 

و در جنوب ترین جنوب 

ـ در همه حال 

همیشه در همه جا 

                     ـ آه با که بتوان گفت  

که بود با من و  

                   ـ پیوسته نیز بی من بود 

 

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود 

 

کسی که بی من ماند 

 

کسی که با من نیست  

 

کسی ...... 

 

                     ـ دگر کافی ست

 

« حمید مصدق »

 

 

من و دلی تهی

نبودم

و علتش دوری از دنیا و تمام آدمهایش بود

تهی شدن از دورنگی و بیرنگی

از بی غمی آدمهای پر غم


تهی شدم از هرچه بود و نیست

...



و حالا خالی از پیش

هستم

همچنان...


رسم دوستی را

هنوز برخاطر دارم

و امیدوار به بودن

و داشتن دوستانی که همواره به یادم هستند


هستم

همچنان

کمی با دوری

به یادتان هستم

به یادم باشید

بهار...

 

 

بالاخره اومدی مهربون 

چقدر منتظرت بودم 

تا با اومدنت  

.... 

  

۳۶۵ روز گذشت 

بعضی ها دل شکوندن 

بعضی ها دلشون شکست 

خیلی ها عاشق شدن 

و خیلی ها تنها 

 

گریه کردیم 

خــــندیدیم 

حالا از همه ی اون خاطره ها 

از همه اون گریه ها و خـــــــــنده ها 

فقط چند دقیقه مونده 

و بعدش 

این دست تو هست که به باد فراموشی بسپاری یا 

در صندوقچه ات نگه داری 

 

مهم نیست 

چند دقیقه دیگه 

سال با سال جا به جا میشه ...

 

 

دقت کردی 

ماه چقدر قشنگ شده  

می بینی  

اونم از اومدن بهار  

خوشحال شده  

که اینقدر شادمانه... 

 

پس توام بشو مثل ماه 

زیبا و درخشنده 

خنده اش پیداست 

و من عاشق این خـــــنده..... 

 

 

عاشق خـــــنده تو 

و تو....