بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

آخر پاییز

همیشه منتظر پاییز بود 

صدای خش خش برگها تسکینش می داد 

همیشه نگاه میکرد تا یک مسیر پر از برگ در پیش گیرد 

حتی کوچه ای بن بست 

 

با هر قدم  

اشکی همراه بود 

اشک دل 

ولی خوشحال بود که پاییز  

این سه ماه دل انگیز 

فرصتی بود برای ورق زدن زندگی از دست رفته اش  

 و حالا   

امروز  

روز آخر بود  

آخر پاییز... 

فقط خنده هایش را به یاد آورد 

 

روشنی فردا

نمیدانم  

در نگاه سردشب٬ چه چیز در انتظارم است؟ 

اما 

سکوت وهم انگیز خیالم٬آزارم می دهد 

شاید فردای روشنی در پیش باشد 

شاید... 

چه بسا که امشب شب پایانم است 

شب رهایی 

رها شدن 

رفتن و رفتن و رفتن 

 و رسیدن...
به کجا؟                   نمیدانم 

چه کسی؟                                نمی دانم 

فقط خوب می دانم  

که رهایی ام از روشنی فردا بزرگ تر است.... 

مهر خیالی

دستانش سرد بود 

و سکوتش آزار دهنده تر از سیاهی دور چشمانش 

لبخندی که برلب داشت٬ خود گویای همه چیز بود 

با چه شوق و ذوقی  

با چه محبت و عشقی  

زندگی را در کنارش آغاز کرده بود 

پس از چندین سال  

بعد از کلی رفت و آمد٬ اعتصاب٬ دعوا... 

بالاخره به هم رسیده بودند 

 

زندگی پر مهرشان٬ نظیر نداشت 

با هم از یک اتاق کوچک 

تا حال 

که خانه شان آنقدر اتاق دارد که... 

 

خودش شنیده بود:  

- دیگر دوستت ندارم 

شک نداشت٬ خوب می دانست که در این زندگی  

دیگر جایگاهی ندارد 

برای نگه داشتن این زندگی  

بارها جنگیده بود؛ 

سخت 

و حالا خسته تر از همیشه 

دیگر توان نداشت 

می گفت: 

- خوشحالم که سالیانی در کنارش زیستم ٬  

می گفت: 

- آنقدر مهرش بر کینه اش برتری دارد٬ که اگر بازگردد٬من باز هم با او خواهم بود 

دلش تنها از یک چیز می سوخت 

پدرش 

که دیگر نفسی در این دنیا نداشت 

که چقدر نامهربان بود با او 

و حالا حسرت داشت 

روزهای در کنار او بودن را از دست داده بود 

قطره اشکی از چشمانش چکید....

قصه انتظار

قطار٬یک چمدان٬سایه ای و یک دل تنگ. 

دوباره دل خوشی من:سکوت...و باز سکوت. 

دو چشم٬دوخته بر ریلها و می گوید: 

                                                ـ دوباره می آیم. 

*سفر همیشه پر از اضطراب و پایان است* 

نگاه کن 

به افق٬به دشت٬به جاده و جنگل. 

و اینک دل خوشی سرد جاده٬باران است.
نگاه کن! شاید 

نگاه من ته جاده٬ به چشم های تو باشد. 

 و هق هق نگرانم٬به جای پای تو باشد. 

به حرمت ماه و کتاب و آینه٬ 

سکوت کن 

و به آواز آب گوش بده٬ 

به شعرهای نسیم٬ به حرف های درخت٬ 

به درد و دل جامانده و دل باخته ای در راه. 

به فکر پنجره های بخار گرفته هم باش! 

*سفر زمان٬ بلند و سکوت و تنهایی است* 

و پنجره٬نقش دو چشم بی تاب است. 

تو مثل پنجره باش. 

و لحظه های عمیق و ژرف ناک را به خاطر بسپار. 

خیال خواب مکن٬ 

که جاده و سفر و آب و خاک و آینه٬ 

همیشه بیدارند. 

رفیق٬دوست٬مسافر٬ و هر که در سفری 

با توام٬ خوب گوش کن: 

*سفر٬شروع تو در سبک خوب پرواز است* 

مرا به یاد بیاور٬ ولی 

دوباره بازنگرد. 

نگاهی از آن سوی کوه٬ با تردید٬ 

به جاده می نگرد: 

*دوباره بازنگرد* 

فقط و فقط به یادم باش٬ 

و انتظار بکش٬ 

برو! خداحافظ ! 

و همین. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نوشته شده توسط یک دوست 

بر من خرده نگیرید٬ دلم می خواست خودم بنویسم ولی آنقدر ذهنم مشوش بود که یاریم نکرد

مادر عشق

توی این شبها  

فقط لحظه ای به یاد من باشید...

مادر عشق ۷

مادرم 

میگویند تو فاطمه ی زهرایی 

دخت نبی (ص) 

همسر علی (ع) 

مادر حسنین (ع) 

مادر تمام عالم 

  

هیچ نمی خواهم در این دنیا 

فقط 

مرا به خاطر اینکه در آن لحظات سخت همراهت نبودم ببخش... 

ببخش که کسی نبود  

تا در برابر تازیانه های جهل مردمت 

یاریت دهد 

مراقبت باشد 

  تو را  

به خودت قسم می دهم که نور دو عالمی 

 مرا ببخش...

مادر عشق ۶

با یک دست٬دسداس می چرخاند 

و گندم آسیاب می کرد 

با دست دیگر فرزند را در آغوش کشیده  

و شیر می داد. 

در آن گرمای عربستان 

پوششی جز لباس خشن از پشم شتر نداشت 

پدر که به دیدار دخترش آمده بود٬ 

با دیدن این صحنه اشک در دیدگانش  

حلقه بست. 

فرمود:« دخترم! تلخی دنیا را در برابر شیرینی آخرت تحمل کن... »

چرا که خداوند فرموده:«آنقدر به شما خواهم بخشید تا راضی شوید» 

 

 

حضرت فاطمه زهرا(س)  فرمود: 

« هنگامی که در روز قیامت برانگیخته و محشور شوم٬ 

خطاکاران امت پیامبر(ص) را شفاعت می نمایم.»

مادر عشق ۵

خدای تعالی در حدیث قدسی می فرماید: 

ای احمد

اگر تو نبودی هیچ فلکی را نمی آفریدم 

و اگر علی نبود تو را نمی آفریدم 

و اگر فاطمه نبود٬ تو و علی را نیز نمی آفریدم...

مادر عشق۴

یک عمر چو شمع گر بسوزیم کم است 

دل سوخته ی عمر کم فاطمه ایم

مادر عشق ۳

دست هایش رو به آسمان بود. 

فرصت مناسبی بود؛دل شب. 

مادر دعا کرد و دعا...٬ 

برای این٬برای آن٬از کوچک تا بزرگ؛ 

همه ی در و همسایه ها را٬ همه مؤمنین را. 

کودکان هم آمین می گفتند. 

بعد دعا حسن خردسال پرسید: 

مادر جان! همه را دعا کردی.اما برای خودت هیچ طلب نکردی؟! 

مادر با نوازش مادرانه و با مهربانی پاسخ فرمود: 

حسنم!  

اول همسایه٬بعد خانه و اهل آن. 

مهرورزی را از همان کودکی به فرزندانش می آموخت.