بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

باز باران...

باز باران با ترانه

با گهر های فراوان.....


باز باران....

برایم فقط باران شده


زمانی دفترچه ی سبزرنگی بود...

پر از نگاه

پر از تبسم

پر ازخشم

.

.

.

شاید هم پر از عشق

پر از همه ی چیزهای دوست داشتنی


همین لحظه پر شد از تهی

باران باخودش برد

با گهرهای فراوان خودش

  شست


راستی

باران صورت من را هم شست


وقتی که _ گستاخانه_

 بی چتر

دلتنگی را جا گذاشتم

و دست اشک را گرفتم


باز باران بی ترانه

با گهرهای فراوان

میچکد بربام قلبم

آرام آرام

بی بهانه

پر ز عشقی جاودانه....


مثل یک مرد!

صبرم تمام شد!

و اینبار بی صبرانه منتظر رفتنت شدم

اینبار دل با قلبم

همصدا شد


اینبار فقط رفتنت را خواست

نبودنت را

ندیدنت را


ببین

منم

کسی که روزی بی پروا

و در کنج شوقی کودکانه منتظرت بود


حالا

فقط به خاطرات لبخند میزنم


همه ی زخم هایم التیام یافته

دیگر به بودنت نیازی نیست


دست بر زانو گرفتم و بلند شدم

نه بر دیواری شکسته


دیگر از تاریکی نمی هراسم

با اوهم آغوش شده ام


قدم برمیدارم

محکم

بدون نیم نگاهی به پشت سرم


نگاه کن

حتی ازخیابان هم

با دقت رد میشوم

و......



خوب مرا بارآوردی

 درست مثل یک مرد!