بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

....

 

 

آخرین پست سال ۱۳۸۹

سلام بر همه دوستان شرقی 

 

امسال 

با همه خوبی ها و بدی ها 

زشتی ها و زیبایی ها 

سفیدی ها و سیاهی ها 

.... 

گذشت.... 

 

 دوباره بهار در حال آمدن  است...

 

 

 

اما من میخوام موقع سال تحویل 

بی اجازتون  

دفتر ۳۶۵ برگ زندگیتون رو به خدا بدم 

تا بهترین و زیباترین  

تقدیر رو براتون نقاشی کند   

 

 

 

      

یا مقلب القلوب والابصار 

یا مدبر الیل و النهار 

یا محول الحول والاحوال 

حول حالنا الی احسن الحال 

 

 

 

سال ۱۳۹۰ بر همه دوستان شرقی مبارک

تبر

 

 

 

داوطلبانه 

تبر به دست گرفتم 

و راهی شدم 

وقت مناسبی بود 

و نیاز به هیزم٬فراوان  

که معرکه آتش و شور بر پاست 

 و چه بهتر که الان  

بعد از چند روز فکر .... 

حالا بهترین موقع بود 

که درخت خاطراتم را 

درخت خاطرات با تو را 

برای همیشه قطع کنم 

 

نگران نشو 

سنگ نشدم 

این حکم دلی ست که  

یکبار 

و شاید برای آخرین بار 

شکسته شد ...... 

مأمورم و معذور 

پس دلخور نشو 

 

راه درازی در پیش گرفتم 

تنها 

راه افتادم در جنگل خیال 

دلم سوخت 

قشنگترینش را موریانه خورده بود 

و بلندترینش 

خشک شده بود 

پر بود از علف های هرز  

و پیچک هایی که سخت در هم تنیده بودند 

  

و من باید تنهایی  

این جنگل را آباد کنم  

سخت بود  

خسته برگشتم 

و حالا
دور این آتش 

در جمع هستم  

ولی تنها 

و خسته تر از همیشه 

خستگی ای که فقط برای من تعریف شده است 

 

می نگرم به خاکستری 

که زمانی درخت خاطراتم بود 

درخت خاطراتم با تو 

و دیگر هیچ 

 

 

«هیچ از تو برای من 

و شاید 

هیچ از من برای تو 

یادیگاریهایمان ابدی است...»

چشم بسته

 

 

 

پشت پنجره 

دلتنگ تر از پیش 

می ایستم 

با چشمانی بسته  

کاملا 

و تدایی می کنم 

ثانیه هایی را 

که می خندی .... 

 

و چقدر این دلتنگی را 

و این ثانیه ها را  

دوست دارم  

 

کاش میشد چشم بسته 

زندگی کرد...بی تو 

ولی  

در کنارت 

حتی ثانیه ای 

 چشم نخواهم بست 

تا مبادا ثانیه ها 

بودنت را بربایند 

 

و باز  

منو ٬دلتنگی و خاطره لبخند....

 

معرفی وبلاگ

 

 

سلام برهمه ی دوستان شرقی 

 

این بار می خوام یه وبلاگ مفید و جالب رو معرفی کنم 

وبلاگی که به همت و تلاش چند دانشجو با یک هدف مشخص و البته قشنگه ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی در حال بروزرسانی هستش.

 

وبلاگ خانه کتاب ایران ٬ یک کتابخانه مجازی که در اون کتاب های الکترونیکی-صوتی و موبایل به صورت رایگان برای دانلود گذاشته شده...  

 

من که خیلی خوشم اومد و کلی استفاده کردم 

به شما هم پیشنهاد میکنم یه سر بزنید 

ضرر نداره  

 

تو هستی

 

 

و باز فردایی 

که رویای لبخند توست 

در پهنای این عصر غریب 

که میشود تکیه گاهم 

و من 

بی پروا از ثانیه هایی که  لبخندت را بدرقه می کنند 

لبخند میزنم 

به تو  

و فردایی که می آید 

و پیشکش می کند  

لبخندت را 

و وجودت را 

 

 

چه بی پروا می نگارم 

بودنت را 

در هستی ام 

که حتی نمیدانم 

زمزمه دلتنگی ام - نامت- چیست 

که نمیدانم 

آنقدر که من دوستت دارم 

تو هم بیشتر مرا دوست داری؟! 

 

مهم نیست 

لازم نیست دلتنگ فردا شوم 

حال تو هستی 

و لبخندی که بی منت 

نثارم میکنی.... 

 

تو هستی.....

رهگذر

آنکس که می گفت: 

« دوستت دارم » 

عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد 

رهگذری بود 

 که روی برگ های خشک پاییز دلم  

راه می رفت 

  

صدای خش خش برگ ها  

همان آوازی بود  

که من گمان می کردم 

می گوید: 

« دوستت دارم » 

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

این نوشته رو خیلی دوست دارم 

من نگفتم 

یادم هم نیست که کجا خوندم یا دیدم 

فقط خیلی دوسش دارم 

همین...

نوشدن

ذوقی پابرجاست 

هوا بسیار مطبوع است 

در بین مردم همهمه ای وصف نشدنی شناور است 

در هر خیابان 

فضا دلنشین تر از پیش است 

همه چیز بوی تازگی دارد 

انگار نیرویی عجیب همه را وادار کرده تا وسواسی شوند 

به پاکیزگی و نو شدن 

 

کمی گیج شده ام 

پشت چراغ قرمز منتظر ٬ثانیه ها را می شمردم 

که صدای گوینده رادیو 

بعد از پخش یه موسیقی دلنواز 

 توجهم را جلب کرد:   

« خب     به به    به به     بوی بهار می آید     بوی سبزی و سیب و سرکه و می آید 

     بوی نوشدن می آید        پس پیشاپیش سال نو مبارک....» 

 

لبخند همیشگی

 

 

و باز همان لبخند همیشگی 

خودت خوب می دانی 

که لبخندت 

شد معنای زندگیم... 

 

آنقدر از خود بی خود میشوم 

که فراموش میکنم 

ایستگاه خالی شده!!! 

حالا آنقدر جسورم که 

حتی « او » برایم « تو » میشوی 

 

  وقتی مشیری میگوید : 

« لبخند او برآمدن آفتاب را  

در پهنه ی طلایی دریا 

از مهر می ستود 

در چشم من ولیکن 

لبخند او برآمدن آفتاب بود » 

 

حالا آنقدر سرمست می شوم 

که اینگونه زمزمه می کنم 

وقتی تو می خندی....: 

« لبخند تو برآمدن آفتاب را  

در پهنه ی طلایی دریا 

از مهر می ستاید 

در چشم من ولیکن 

لبخند تو برآمدن آفتاب است »