بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

آفتاب می شود...

 

 

 

نگاه کن که غم درون دیده ام 

چگونه قطره قطره آب میشود 

چگونه سایه سیاه سرکشم 

اسیر دست آفتاب می شود  

 

نگاه کن 

تمام هستی م خراب میشود 

شراره ای مرا به کام می کشد 

مرا به اوج میبرد 

مرا به دام  میکشد 

 

نگاه کن  

تمام آسمان من 

پر از شهاب میشود 

 

 

تو آمدی ز دورها و دورها 

ز سرزمین عطرها و نورها 

نشانده ای مرا کنون به زورقی 

ز عاج ها٬ ز ابرها٬ بلورها 

مرا ببر امید دلنواز من 

ببر به شهر شعرها و شورها. 

 

به راه پر ستاره می کشانی ام 

فراتر از ستاره می نشانی ام  

 نگاه کن 

نگاه کن 

 

من از ستاره سوختم 

لبالب از ستارگان تب شدم 

چو ماهیان سرخرنگ ساده دل 

ستاره چین برکه های شب شدم 

 

 

چه دور بود پیش از این زمین ما 

به این کبود غرفه های آسمان 

کنون به گوش من دوباره می رسد  

صدای تو 

صدای بال برفی فرشتگان 

نگاه کن که من کجا رسیده ام 

 

 

کنون که آمدیم تا اوج ها 

مرا بشوی با شراب موج ها 

مرا بپیچ در حریر بوسه ات 

مرا بخواه در شبان دیر پا 

مرا دگر رها مکن 

مرا از این ستاره ها جدا مکن 

 

نگاه کن 

که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب میشود 

صراحی سیاه دیدگان من 

به لای لای گرم تو 

لبالب از شراب خواب می شود 

به روی گاهواره های شعر من 

نگاه کن 

 

تو می دمی و آفتاب می شود... 

 

 

«فروغ فرخزاد»

عجیب

چقدر سخت از تو میگریزم 

وتو چه ساده به من نزدیک میشوی 

 

دلم را در هیاهوی جاده ها  

جا گذاشته م 

 

سخت غریب گشته م 

و این دلتنگی بیش از پیش  

آزرده م ساخته...  

 

 

میگویم دل ندارم و  

دم از دلتنگی میزنم!!!  

 بخند به این جال زار... 

کسی بر تو خرده نمیگیرد 

 

روزگار غریبی ست 

جا ماندن و رفتن 

با هم ممکن شده 

 

عجیب نیست 

هیچ چیز در این دنیای خالی از لطف  

عجیب نیست 

 

عجیب نیست  

که بر لبه پرتگاه قدم برداری 

و دلت قرص باشد! 

بر قدم هایی استوار 

 

عجیب نیست 

با قطره اشکت 

گلی بخندد 

 

فقط عجیب ٬عجیب است!!! 

 

هر طرف بنگری  

نور است 

و دستانی که تو را می خوانند 

میجویند 

می بویند 

 

میدوی میدوی میدوی 

 ... 

 

سراب بود 

ولی  

دلت شاهد  

واقعیت آن است 

 

این هم عجیب نیست 

 

عجیب ! 

شاید من باشم 

یا بازی کلمات 

در خلا کورکورانه ذهنم 

 

عجیب! 

شاید او باشد 

با دست های پر امید خسته اش 

 

و شاید تو باشی 

با قدم هایی سنگین 

تنفس ساده 

و دلی مهتاب وار... 

 

ولی باز هم اینها عجیب نیست!

گم شدم!!!

 

 

خدایا... 

گم شدم!!! 

 نمیدونم کجام؟ 

چیکار دارم میکنم؟ 

کجا میخوام برم؟ 

از کجا اومدم؟ 

 

خدایا  

خسته م 

 

فقط خسته م.... 

 

خدایا 

 سرمو بلند کردم 

ولی چرا نیستی.... ؟؟؟  

چرا پیدات نمیکنم؟؟؟

 

دلم داره دنبالت میگرده... 

همه رو فراموش کرده تا پیدات کنه... 

ولی ...

 ...

 

هرجا باشی دلم داره دنبالت میگرده  

 

الان اگه بخورم زمین 

میفهمم که هنوزم منو یادته 

هنوزم دستت به سمت منه 

 

گم شدم 

تو منو پیدا کن 

 

دلمو پیدا کن 

 نذار گم بشم 

 

.... 

میدونم 

دیر اومدم سراغت...

 

خدایا 

گم شدم!!!

چیکار میتونم بکنم؟؟؟

 

 

 

وقتی که تو میخوای بری سمت آینده ـ بدون من ـ

چشمهای من پر از ترس و ابهام میشه 

وقتی که یه قدم بر میداری برای دور شدن از من ـ برای رفتن به آینده ـ 

من سقوط میکنم... 

تو میری یه جایی که من هیچوقت نمیتونم پیدات کنم  

حتی اگه دستهامو دراز کنم 

هیچوقت به دستهات نمیرسه 

و من فقط گریه میکنم.... 

 

 ـــ چیکار میتونم بکنم؟؟؟؟ 

  وقتی منو ترک میکنی 

من از رفتن تو گریه میکنم 

اما تو هیچوقت صدای منو نمیشنوی 

ــ چون من تو قلبم گریه کردم ...ــ  

 روزهای طولانی رو صرف فراموش کردنت کردم 

اما  فکر میکنم برمیگردی... 

 

هر روز باهات خداحافظی میکنم 

 ولی به با تو بودن فکر میکنم 

 

.....

 

رویای ناتمام

<>

<>

دلم برات تنگ شده ... 

دلم خیلی برات تنگ شده ... 

خداجون............ 

تنهام نذار ....تنهام  نذار ............. 

دلم برات تنگ شده ...  

 

انگار تنهام گذاشتی و پیشم نیستی ....  

دلم بی تابِ ... 

اشکم بی وقفه صورتم رو غسل میده ... 

نگاهم کن .... 

تنهام نذار .... 

دیونه میشم ... 

ازم دور نشو ... 

دیونه میشم ... 

فقط ازم دور نشو ... 

"دوست دارم خداجون"

گل

 

 

 

خسته و بی رمق  

منتظر معشوقه اش بود 

مدتها بود از او بی خبر بود 

لاغر و تکیده شده بود 

و کمی رنگ پریده 

 

همه در تلاش بودند  

که فقط بار دیگر لبخندش را ببیند 

ولی هیچ کس نمیدانست 

شادی او در دیدن یارش خلاصه می شود 

یاری که خبر آمدنش را بادها می آوردند... 

 

خورشید هر روز شادتر از قبل می درخشید 

و او حتی ذره ای به او توجه نمی کرد  

تا روز طلایی.... 

 

روزی که گرمای خورشید از خواب بیدارش نکرد 

حس خوبی داشت 

سرش را بالا آورد  

آسمان  

لباسی پشمین 

از جنس ابر به تن کرده بود 

باد می وزید 

 

آمد... 

یارش... بارانش... معشوقه اش... 

با تمام وجود به استقبالش رفت 

بالاخره انتظارش به سر آمد 

لبخندی زد که که حتی خورشی هم 

از پشت ابر دید 

 

گل خندید...