بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

*********

میلاد 

عشق 

مبارک 

 

 

 

 

هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی 

که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی 

 

ملامتگو چه در یابد میان عشق و عاشق 

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی 

 

بیفشان زلف و صوفی را بپابازی و رقص آور 

که از هر رقعه ی دلقش هزاران بت بیفشانی 

 

 گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است 

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی 

 

ملک در سجده ی آدم زمین بوس تو نیت کرد 

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی 

 

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است 

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی 

 

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت 

ندانی قدر و وقت ای دل مگر وقتی که درمانی 

 

ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست 

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی 

 

خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ 

نگر تا حلقه ی اقبال نا ممکن نجنبانی

 

 

...چو شمع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع 

شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع 

  

روز و شب خوابم نمی آیدبه چشم حق پرست 

بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع 

 

رشته ی  صبرم به مقراض غمت ببریده شد 

همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع 

 

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو  

کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع 

 

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست 

این دل زار و نزار اشک بارانم چو شمع 

 

در شب هجران مرا پروانه ی وصلی فرست 

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع 

 

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است 

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع 

  

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت 

تا در آب و آتش عشقت گذارانم چو شمع 

 

همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو 

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع 

 

سر فرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین 

تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع 

 

آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت 

آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع