بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

نفس در قفس

آفتاب میشود 

روز می شود 

تو در گردونه روزگار قدم میگذاری 

 

یک هوا 

یک نفس 

روزی میرسد که نفس کشیدن را به قلبت یاد می دهی 

ـ بی اوـ ـ 

 

تو در گردونه روزگار قدم میگذاری 

قد میکشی 

بزرگ می شوی 

چشمان پاکت 

دستان بی ریایت 

قدم های نابت 

در مسمومیت خواب غرق می شوند 

 

بزرگ میشوی 

عاشق میشوی 

قلبت نفس میخواهد !

 هوایی برای بودن 

 

روز  

پلک هایت را به خورشید میگشایی 

شب 

نگاهت را از ماه میگیری 

 

از آسمان خسته میشوی  

قدم هایت زمین را تاب نمی آورند 

 

نفست در قفسی اسیر شده! 

میدانی 

شاید عشق  

ــ دوست داشتن ــ 

اسارتی زیبا باشد 

اما 

.... 

 

 

 

منتظر نباش 

بر عشق انکاری نیست 

 

نه من 

نه تمام دلسوختگان این زمین 

نه حتی کسی که ... 

 

هیچ کس بر تو خرده نمیگیرد 

 که چرا

« نفست در قفسی اسیر است»  

 

عاشق باش 

دنیا 

هنوز هم برای اسارت تو مشتاق است!

قایق

سخت است 

برای فرار از آدم هایی که عزیزشان هستی 

به سرما پناه ببری 

 

خورشید فاصله ش دورتر شده 

 و گرمای عشقی نیست 

اما  

همچنان تو در روان جاری پلک هایم  

تکرار میشوی 

 و دوستت دارم  

هم میشود دلاویز ترین شعر جهان 

 

عزیز من 

ـ عزیزترین عزینانم ـ 

همچنان که تو میخندی 

من نفس میکشم 

  

فاصله ای نیست 

پلک هایم بسته اند 

انوار خورشید 

هرچند خیلی دور 

صورتم را نوازش می کنند 

باد 

دست در موهایم انداخته 

چقدر دلتنگ نوازشم .... 

و تلالو اشک هایم میشود 

لبخند شاپرک باغچه کوچک دلتنگیم 

 

من... دلتنگی را نفس میکشم 

 

من...طعم گس دلتنگی را چشیده ام 

 

من...شبها  

در آغوش اشک و دلتنگی  

آرام میگیرم 

 

فاصله ها رخ مینمایند 

و قایقی یخی 

مرا در خود می فشارد... 

  

 

و هنوز 

خورشید از من فاصله دارد 

 

....