بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

عاشقانه ....

 

تو به من خندیدی 

و نمیدانستی 

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم 

 

باغبان از پی من تند دوید  

سیب را دست تو دید 

غضب آلوده به من کرد نگاه 

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

 

و تو رفتی و هنوز 

سالهاست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق این پندارم 

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟! 

 

  

من به تو خندیدم 

چون که میدانستم 

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 

 

پدرم از پی تو تند دوید 

و نمیدانستی باغبان پیر باغچه همسایه 

پدر پیر من است... 

من به تو خندیدم 

تا که با خنده تو   

پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

بغض چشمان تو لیک... 

لرزه انداخت به دستان من  

و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک  

 

دل من گفت: برو 

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را.... 

  

حیرت و بغض تو تکرارکنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان غرق این پندارم 

که چه میشد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت؟!

بغض کهنه

سنگین است  

و تنها 

یک بغض کهنه  

که جا خوش کرده و خیال گذر ندارد 

... 

 

آوای بودن می شود 

در تمام هستی ام 

چه کنم؟! 

 

می شوم طلبه ای از جنس باران 

گریه نمی کنم  

یعنی 

اشکی نمی شود که

گریه باشد 

 

تنها نوازش شب 

 تسکینم می دهد 

و فریاد سکوتش 

که به بلندای 

قامت یک اشک 

تنهاییم را می شکند 

 

آهای ! 

بغض کهنه!!! 

برو 

سال تمام می شود 

همه چیز نو می شود 

و باز تو اینجایی... 

   

 

باران...

 

دل من میسوزد 

                   که قناری ها پر بستند 

                                               که پر پاک پرستو ها را بشکستند 

 

و کبوترها 

             آه کبوترها.... 

 

دل من در دل شب 

                       خواب پروان شدن میبیند 

 

مهر در صبحدمان داس به دست 

                                     خرمن خواب مرا میچیند 

 

وای باران 

باران... 

شیشه پنجره را باران شست 

                                        از دل تنگ من اما  

                                                                چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ 

 

آسمان سربی رنگ 

من  

درون قفس سرد اتاقم دلتنگ 

                              میپرد مرغ نگاهم تا دور 

 

وای باران 

باران 

پر مرغان نگاهم را شست.... 

« حمید مصدق »

بذر شقایق

من و تو 

بذر شقایق 

 به غم رفتن دوست 

می روییم 

بی صدا و پنهانی 

در انتهای جاده ای روشن 

 

دل من  

با دل تو 

گاه گاه همسفر است 

شوق پرواز  دارند 

تا زمینی آبی 

 

میبرند 

شقایقی 

درد تسکین دلی 

تنها و بی فریاد 

 

آرام آرام 

می کنند نجوا 

در دل صبح: 

 

« تا شقایق هست 

زندگی باید کرد» 

 

 

گیلاس یخ زده

 شکستی و

 احساسات یخ زده 

را برایم به یادگار گذاشتی 

نگران نباش 

دیگر آفتاب بهار هم یارای آب کردنش راندارد 

برو 

خاطرت جمع که این گیلاس یخ زده سهم خودت است!!!!  

 

 

 

معرفی وبلاگ

سلام 

بر همراهان همیشگی و دوستان خوبم 

 

وبلاگ بانوی شرق از ابتدا قرار بود حول محور درسی من یعنی فیزیک و متعلقات آن نوشته بشه 

که در اون اون موقع من اطلاعات کافی نداشتم 

 از اونجایی که مبحث متافیزیک از نگاه فیزیک (زمان ها و جهان های موازی)٬برایم جذاب و شیرین بود 

تصمیم گرفتم که  یه وبلاگ دیگه به نام اندیشه ی من ایجاد کنم که شامل بخش های:  

  1.  متافیزیک 
  2. اقتصاد مهندسی 
  3.  پلاسما 

می باشد. 

امیدوارم که گام مثبتی برداشته باشم 

به امید همراهی شما  

 

لطفا این وبلاگ فراموش نشود

 

بانوی شرق

یاور

بنشین کنارم مدتی 

میان شعله ها 

آتشی که خودت برپا کرده ای 

بیا 

که در میان انبوه ظلمتها مانده ام تنها

در میان انبوه قدرتها 

 

سراغ اشک می گردد چشمم 

افسوس 

که دگر اشکی ندارم 

باز دل آواز غم سر می دهد  

باز دل تنهای تنها می شود 

 

 در میان غربت سنگین 

در میان بادهای سرد 

نشد خاموش این شعله 

  

از میان قلب تو افتاد 

یخی بر شعله قلبم
خجل شد 

رفت آتش 

 

بیا یاور  

که من دیگر ندارم شعله ای 

ندارم شعله ای تا یاورم باشد 

ندارم یاوری تا شعله ام باشد 

...

 

*********

میلاد 

عشق 

مبارک 

 

 

 

 

هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی 

که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی 

 

ملامتگو چه در یابد میان عشق و عاشق 

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی 

 

بیفشان زلف و صوفی را بپابازی و رقص آور 

که از هر رقعه ی دلقش هزاران بت بیفشانی 

 

 گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است 

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی 

 

ملک در سجده ی آدم زمین بوس تو نیت کرد 

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی 

 

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است 

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی 

 

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت 

ندانی قدر و وقت ای دل مگر وقتی که درمانی 

 

ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست 

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی 

 

خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ 

نگر تا حلقه ی اقبال نا ممکن نجنبانی

 

 

یکی شدن جهان ها (۱)

یکی شدن جهان ها آغاز شده است 

 

 

راه هایی آشکار می شوند که اجازه می دهند حلقه ی محدود آگاهی مان  را شکسته و به خارج قدم بگذاریم. 

آگاهی٬ 

کلیتی است در ماوراء فضا ـ زمان٬ 

چیزی که شاید از نظر ماهیت « من » حقیقی باشد. 

ما به این ادراک رسیده ام که آگاهی و انرژی یکی هستند٬ 

اینکه تمامی فضا ـ زمان از آگاهی ساخته شده است٬ 

اینکه احساس و دریافت معمول ما از واقعیت٬ 

ترکیبی از تعدادی نامتناهی از جهان هاست که در آنها زیسته ایم 

و اینکه آنچه از خود به عنوان خودمان درک می کنیم 

فقط نمایش متمرکزی از کلیت خود حقیقی مان است. 

بنابراین همه ی انرژی مان به بررسی آگاهی اختصاص می یابد 

 

قدرت انسان نامحدود است و بخش اعظم این قدرت در حوزه ای قرار دارد که خارج از میدان شناخت ماست. 

رویاهای واقعی ما به واقعیت می پیوندند. 

تخیلاتی که در هماهنگی با کائنات داشته ایم٬ 

سرانجام به وقایع زندگی ما مبدل می شوند. 

 

وقوع معجزات و اعمال خارق العاده برای انسان و توسط انسان  

کاملا ممکن و عملی است.  

همانطور که قبل از این هم بارها و بارها اتفاق افتاده است. 

غیب و موضوعات مرتبط با غیب همگی٬ 

نه تنها وجود داشته و دارند 

بلکه در عصر جدید٬ 

این موضوعات اسراری به تدریج دارای مبانی علمی خواهند شد 

عجیب نیست اگر بزرگترین معجزاتی که بشریت  

در تاریخ گذشته ی خود تجربه کرده است٬ 

در این زمان نیز شاهد آن  

و حتی شاهد اعمال بزرگتر از آن باشد...

 

ادامه دارد...