بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

اسیر زمین

چند صباحی بود 

با بادبادک  

همبازی بود 

می دوید 

و بادبادک در آسمان 

به دنبالش 

او خنده کنان می رفت 

و روزگارش 

سرشار از خنده بادبادک 

به آسمان می نگریست  

زمین 

این حاسد تلخ 

دیگر تکیه گاه قدم هایش نشد 

و او 

سقوط کرد 

دستان بادبادک از دستانش رها شد 

 

بادبادک به اوج رفت  

و او اسیر زمین شد 

هنوز زنده بود 

نفس می کشید 

می خندید 

اما 

 هیچ گاه چشمانش را باز نکرد 

تا مبادا 

لبخند بادبادک از خاطرش برود  

و رویایش.....

نظرات 3 + ارسال نظر
فریناز جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:54

کاش چشماشو باز نکنه....
اونوقت دلتنگی امانشو می بره....

مطئن باش هیچوقت این کارو نمیکنه

زهره جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 15:13

سلام به شرقی ترین بانوی شرق خیلی متن زیبایی بود رویا تو اصلا به جای اینکه مهندس بشی باید شاعر یا نویسنده می شدی

سلام به روی ماهت عزیزم
ببینم تا حالا مهندس شاعر یا شاعر مهندس ندیدی خانومی؟!

آرمان شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 http://abdozdak.blogsky.com/

من که میگم کاش چشماشو باز کنه
یعنی تا کی میخاد چشماشو بسته نگهداره
دیدن بدترین چیز دنیا بهتر از لذت ندیدن و نابینا بودنه.
من که از دیدن هیچ چیز در زندگی ام ترسی ندارم.
شعارم دیدن است اگر چه تلخ باشد . اگر چه گاهی بجای انتظار دیدن یک لبخند ، کوهی از غم در آن سوی پرده چشمان انتظار بکشد.
بانو چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نمیدونم
شاید چشماشو باز کرد
به قول مهندس باید لبخند تو دلش موندگار بشه

خیلی خوب٬عالــــــــــــــــــــــــی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد