چند صباحی بود
با بادبادک
همبازی بود
می دوید
و بادبادک در آسمان
به دنبالش
او خنده کنان می رفت
و روزگارش
سرشار از خنده بادبادک
به آسمان می نگریست
زمین
این حاسد تلخ
دیگر تکیه گاه قدم هایش نشد
و او
سقوط کرد
دستان بادبادک از دستانش رها شد
بادبادک به اوج رفت
و او اسیر زمین شد
هنوز زنده بود
نفس می کشید
می خندید
اما
هیچ گاه چشمانش را باز نکرد
تا مبادا
لبخند بادبادک از خاطرش برود
و رویایش.....
کاش چشماشو باز نکنه....
اونوقت دلتنگی امانشو می بره....
مطئن باش هیچوقت این کارو نمیکنه
سلام به شرقی ترین بانوی شرق خیلی متن زیبایی بود رویا تو اصلا به جای اینکه مهندس بشی باید شاعر یا نویسنده می شدی
سلام به روی ماهت عزیزم
ببینم تا حالا مهندس شاعر یا شاعر مهندس ندیدی خانومی؟!
من که میگم کاش چشماشو باز کنه
یعنی تا کی میخاد چشماشو بسته نگهداره
دیدن بدترین چیز دنیا بهتر از لذت ندیدن و نابینا بودنه.
من که از دیدن هیچ چیز در زندگی ام ترسی ندارم.
شعارم دیدن است اگر چه تلخ باشد . اگر چه گاهی بجای انتظار دیدن یک لبخند ، کوهی از غم در آن سوی پرده چشمان انتظار بکشد.
بانو چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونم
شاید چشماشو باز کرد
به قول مهندس باید لبخند تو دلش موندگار بشه
خیلی خوب٬عالــــــــــــــــــــــــی