دستانش سرد بود
و سکوتش آزار دهنده تر از سیاهی دور چشمانش
لبخندی که برلب داشت٬ خود گویای همه چیز بود
با چه شوق و ذوقی
با چه محبت و عشقی
زندگی را در کنارش آغاز کرده بود
پس از چندین سال
بعد از کلی رفت و آمد٬ اعتصاب٬ دعوا...
بالاخره به هم رسیده بودند
زندگی پر مهرشان٬ نظیر نداشت
با هم از یک اتاق کوچک
تا حال
که خانه شان آنقدر اتاق دارد که...
خودش شنیده بود:
- دیگر دوستت ندارم
شک نداشت٬ خوب می دانست که در این زندگی
دیگر جایگاهی ندارد
برای نگه داشتن این زندگی
بارها جنگیده بود؛
سخت
و حالا خسته تر از همیشه
دیگر توان نداشت
می گفت:
- خوشحالم که سالیانی در کنارش زیستم ٬
می گفت:
- آنقدر مهرش بر کینه اش برتری دارد٬ که اگر بازگردد٬من باز هم با او خواهم بود
دلش تنها از یک چیز می سوخت
پدرش
که دیگر نفسی در این دنیا نداشت
که چقدر نامهربان بود با او
و حالا حسرت داشت
روزهای در کنار او بودن را از دست داده بود
قطره اشکی از چشمانش چکید....
بانو خانم! دیدی بازم از جدایی نوشتی!
در مورد جدایی نوشتن برای ما شرقی ها شیرینی خاصی دارد.
ولی قشنگ بود
من که خوشم اومد . فراوان!
تقصیر من نیست٬من هر چی به ذهنم میرسه می نویسم
فکر کنم ذهنم بیمار شده٬ باید خالی بشه تا بتونم از وصال بنویسم
اینو قول میدم
ممنونم که اومدی...
طعم تلخ بیوفایی را به تصویر کشیدی؟ حسرت نبودن پدر؟
روزی ما هم خواهیم رفت و دنیا با روزها و شبهایش ادامه خواهد داد. اما واقعا در هر شبانه روز چند نفر ما را به یاد میاورند؟
خیلیها دارند زحمت میکشند تا ما را فراموش کنند و خیلیها دارند زحمت میکشند تا فراموش شویم .... و چقدر شیرین است طعم وفاداری و به پای عزیزان ماندن؟
من نمک گیر وبلاگ شما هستم که دائم میام.
اومدنم دست خودم نیست.
موس ام هم خاطر خواه وبلاگ شما شده. دایم روی لینک شما کلیک میکنه.
و منم همیشه منتظر شما
سلام
خوبی عزیزم؟
خیلی زیبا بود
اما واقعا جالبه متن و شعرهایی که از جدایی می گن بیشتر به دل ما میشینه
حداقل واسه من که اینجوریه
خوش باشی
سلام
مرسی از لطفت
ممنون
نظرتون را در مورد "عذر خواهی" بنویسید.
به چه روشی دیگزان را می بخشید.
به نام یزدان پاک
سلام و دورود بر بانوی شرق
اول که اومدم فکر کردم اشتباه شده فکر کردم اشتباهی اومدم به یک وبلاگ دیگه رفتم دوباره اومدم دیدم نه درست اومدم
کلبه ی نو مبارک دلخوشی باشه
شاد باشی و سربلند
سلام بر همراه همیشگی
ممنونم از حضورت...
همیشه برای چیزی می جنگیم که میدانیم مال ما نیست.
حرص خانه، ماشین و همسر ما را در جنگی ناپایان وارد کرده است.
روزی اسلحه بر زمین خواهیم گذاشت که دیگران از پیکر ناتوان ما سنگری ساخته اند در جنگی دیگر.
این زندگی است یا میدان جنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونم٬ فقط اینو می دونم که زندگی الان طوریه که اگه نجنگی حتی دیگه خودتم٬ مال خودت نیستی
اینکه پیکر ناتوان آدم بشه یه سنگر٬ شاید بهتر از فراموشی باشه
زندگی بازیگر قهاریه٬هیچوقت نمیشه دیالوگ بعدی رو فهمید
همیشه با خودم میگم باید برای دو چیز بجنگم: خدا٬عشق...