بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

تسلی

دستانش چروکیده بود  

چهره ی نمکینی داشت 

 که لبخندش 

زیباترش می نمود 

سن کمی داشت 

اما چشمانش دریایی بی کران  

و طوفانی بود  

که ساحل وجودش 

آرامش می کرد 

 قدم هایش آهسته بود  

و در پس هر کدام امید به زندگی  

پرواز میکرد  

کم سخن بود 

و گاه به بله و خیری کوتاه 

بسنده می کرد

 

هم قدم شدیم 

مسیر طولانی بود 

و ما فارغ از هیچ نگرانی 

گام برمی داشتیم  

 

و سیاهی دور چشمانش  

نمود فرار خواب از آنها .... 

 در دریای نگاهش غرق شدم 

طوفانی بود 

و هر موجش قایقی حکایت داشت 

 

از بازی روزگار 

از مادری که همچون خورشید 

هیچ گاه تابیدنش راندید 

از لاعلاجی دردی که تکیه گاهش 

پدرش٬ 

را به کنج خانه دعوت کرده بود 

از کسی که قرار بود 

هم نفسش باشد 

و نمی دانست 

تنها نمی دانست 

این چروک ها٬ این سیاهی ها...

همه از خانه هایی سخن می گویند 

از آدم هایی می گویند 

که گاه خود را فراموش می کنند  

 و بردگی پول افتخارشان می شود 

 

دلش به سخن آمد  

شکسته بود 

از سنگ تهمت 

از سختی دنیا 

... 

و دیگر هیچ 

 

به آخر راه رسیدیم 

و به آخر کنار هم بودنمان

دلم سخت گرفته بود 

و تنها لبخندش 

تسلای خاطرم شد 

 

او رفت 

من ماندم 

و مسیری طولانی  

برای بازگشت...

آسمون

آسمون 

نگران نباش 

من اون دختر کوچولو رو آرومش میکنم 

آخه اون که نمی دونه 

رعد و برقت 

فریاد مهربونیته 

 

آسمون  

غصه نخور 

نمیذارم اون آقای شیک پوش 

به خاطر یه راننده بی ملاحظه 

به تو و بارونت 

چیزی بگه 

 

آسمون  

دلتنگ نباش 

بالاخره درست میشه 

میاد 

اونی که منتظرشی 

 

اصلا منتظرش هستی؟! 

 

خیلی خوبی 

فکر نکنم کسی ازت 

بدی دیده باشه 

هم روزت قشنگه 

هم شبت 

 

هیچ روزت مثل  روزقبل نیست  

همینطور شبت 

خوبه که یکنواخت نیستی 

این خصلتت رو خیلی دوست دارم 

خیلی......

تمنا

طلوع کرد 

دوباره 

بی هیچ اشتیاقی  

دلخوشیش جاده بود  

و درخت 

و سفرش بی همسفر 

در دل جاده 

غرق شده بود 

و از بودن رها 

در رویا بود 

انگاری 

با پرستوها  

هم گام شده 

پرواز می کرد 

 رویایی پرواز میکرد 

دلش شده بود 

سنگ صبورش 

و حالا 

صیقلی صیقلی 

ولی دلش سنگ صبوری نداشت 

خودش تنها نبود 

دلش تنها بود 

خودش دلش را داشت 

و دلش هیچکس را 

ولی خوش بود 

به جاده و پرستو و درخت 

  

تمنایش را داشت 

حریصانه 

عطشی سیری ناپذیر

و این چیزی نبود 

جز عشق

میلاد

باز تبسمی دیگر 

در پس این واژه ها نهفته است 

تو در باغ حرف هایش  

سرمست 

نوش جان کن  

این شراب عشق را 

امروز زمین 

وجودت را به خویش هدیه داده

بخند 

و بدان 

این میلاد برایم شیرین است! 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

تولد یه دوست و همبازی قدیمی

قدر دانی

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ 

 رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، وهرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.
رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟  

جوان پاسخ داد: هیچ. 

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های
مدرسه ام را پرداخت می کرد.
رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟
جوان پاسخ داد:مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.
رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟
جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و
کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید 

رئیس گفت:درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،
و سپس فردا صبح پیش من بیایید 

جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. 


وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.  

جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش
سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده،
و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک
بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.
این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا
او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.
بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش
یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
 

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.
رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید
و چه چیزی یاد گرفتید؟ 

جوان پاسخ داد:دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.
رئیس پرسید:لطفاً احساس تان را به من بگویید 

جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار
است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم. 


 رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر دیگران را بداند...   

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

کادوی تولد داداش آرمان

  

اقاقی قرار

« کاش جای تمام دلتنگی هایم٬ تو بودی... » 

این را بدرقه ی راهت کردم 

تا گمان نبری 

این سفر  

که برایم شاید تعبیر گم شدن ستاره ام  

در منظومه ای دیگر است 

فاصله ای  

میانمان می شود 

 

«بی تو بودن را برای با تو بودن دوست می دارم» 

این را توشه ی راهت ساختم 

تا خیال بر نداری 

در هیاهوی این کوچه های سرد  

ازحرارت خاطرم  

فاصله گرفته ای 

 

«شانه هایت را برای گریه کردن دوست می دارم» 

این هم .... 

 

برو 

نگران نباش 

همه چیز سر جایش است 

حتی اقاقی قرارمان 

سرابی از تو

لباس حریری برتن 

تو را در انتها میبینم  

خیلی دوردست 

شاید کهکشانی دیگر

گام برمی دارم 

قدم هایم برای رسیدن به تو  

از هم پیشی می گیرند 

بی هیچ گونه حواسی  

به سویت می آیم 

 

ناگهان  

سوزشی خفیف در پاهایم احساس می کنم 

چند تکه شیشه است 

یادم آمد 

تنگ غرورم را 

همان ابتدا به زمین انداختم 

لنگ لنگان 

به سویت روانه می شوم 

چند بار به زمین می خورم 

ولی چه اهمیت دارد 

در انتها تو هستی 

 

می آیم 

لحظه ای چشمانم سیاهی می رود

پیچک دیوار را ساقی دستانم می کنم 

یعنی به گمانم پیچک بود 

دسته ای خار بود 

که دستانم را تباه کردند 

یادم آمد 

این همان پیچک کینه و نفرتی است 

که در اطرافیان روییده  

در خاک حسادت... 

دستانم بی حس شده 

ولی باز چه اهمیت دارد 

در انتها تو هستی 

 

می آیم 

قدم های باد را می شنوم 

به گمانم صبا بود 

ولی... 

دیگر گوش هایم شنوای چیزی نبود 

یادم آمد 

این دسیسه زمین بود 

برای نشنیدن نفس هایت  

باز در انتها تو هستی

 

می آیم 

 خورشید به سویم آمد

درست در مقابلم 

چشمانم را با خود می برد 

این هم دسیسه آسمان 

برای ندیدن خنده هایت 

با شوق می آیم 

تا بگویم 

ببین 

هنوز قلبم سالم است 

بی هیچ خراشی 

 

می رسم

ولی تو نیستی  

و من

لبخند می زنم به سرابی از تو 

یادم آمد 

قلبم را 

همان ابتدای راه  

جا گذاشته ام....

تنها نگاه

خورشید درخشان تر 

می درخشد 

کیفم را برداشته ام  

و مسیر بی ریایی را گذرانده ام 

به کنار دریا آمده ام 

تا فقط نگاهش کنم  

تنها نگاه کنم 

و غروب  

یا شاید هر وقت دیگر  

به شهر بازگردم 

 

به ساحل می روم 

 و ساعت ها به نظاره اش می نشینم 

مثل شب های پنهانی 

که به خیابان می روم 

تا ماه را به درونم بریزم و برگردم 

 

برای بدست آوردن ساده ترین چیزها 

سخت ترین راه ها را انتخاب می کنم 

آن گاه است 

که عجیب ترین لحظه های پنهان 

در هر چیز ساده به من اعطا می شود 

مثل حالا! 

 

موج هایی که می آیند و باز می گردند 

تنهایی ام  

را با خود به وسعت دریا می برند 

من  

به بی پنجره ترین اتاق ها می اندیشم 

من که در صدای آب  

به آرامش ابدی می رسم 

چگونه می توانم 

به ساحل یک راه 

در پشت اجاقی خاموش و پنهان 

نیندیشم؟! 

اکنون 

خیس تر از درختان پاییزی 

با دلی پر از آب بزرگ و ماه 

دور میشوم...دور....دور.... 

دریا می ماند و ساحل و ماه 

که از دور دست آسمان می تابد 

و خاموش می شود 

دریا٬ساحل٬سکوت و نقطه ای که منم 

کسی چه می داند 

شاید....

رزسفید

رز سفید 

تنها نقطه اشتراک 

من و تو 

 منهای همه ی عزیزم ها  

صبح بخیر ها  

و شب بخیرها 

بدون شمردن ستاره ها 

و رگبرگ های بید مجنون 

 بدون خیس شدن زیر بارون 

 

هنوز هم قشنگ است  

وقتی گه گاهی غزلی را  

با ماه زمزمه میکنم 

بی هیچ کینه و درد 

 

باورت میشود 

آنقدر آرومم که  

ساحل کم آورده است 

مگر  

خودت نگفتی 

مثل ساحل آرام باش  

تا چون دریایی بیقرارت باشند  

ببین 

آرامشم  

بینهایت است 

هرچند نبود تو 

همچون خار همان رز سفید است 

آزار دهنده  

 

گمان نکن با خاطراتت سر میکنم 

نه!!! 

کوله پشتی ات را بگرد 

حس آشنایی نمیابی؟! 

خودش است 

همان عزیزم ها  

صبح بخیر ها  

و شب بخیر ها 

همان  

رز سفید

دوزخ اما سرد

گر نگفتم٬ این بگویم نیز 

در میان راه ایستاده ام ٬ 

یا که در آخر٬ نمیدانم٬ 

لیکن این دانم که بی تردید  

قصه تا اینجاش٬ اینجایی که من خواندم 

قصه ی بیهوده تر بیهوده گی ها بود. 

 .... 

گاهکی شاید یکی رویائکی شیرین٬ 

بیشتر اما 

قالب کابوس گنگی خالی از مفهوم.

 

 « م.امید »