بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

؟؟؟=!

درست شد

؟؟؟

دوستای عزیز و خوب و مهربون 

نمیدونم چرا از دیروز که قالب رو عوض کردم 

هیچکدوم از لینک هام نشون داده نمیشه؟! 

متاسفم 

لطفا کسی دلگیر نباشه....

سرو دیدار

به سادگی گسیخت 

رشته دوست داشتن را می گویم 

نه به خاطر دل من 

نه به خاطر دل تو 

 

به خاطر دلی بزرگ 

 

نمیدانم ارزشش را داشت یا نه؟! 

 ساده گذشتیم 

نه ساده 

پر از شب های اشک 

و دوستت دارم 

و فراموشت نمی کنم ها   

دوباره روز از نو 

یادمان می رفت 

که بریدیم 

زمان انگار عجله داشت 

تا ثانیه های با هم بودن را  

با خود ببرد 

 

رفتیم  

چشم هایمان را بستیم  

تا در عمق دیگری غرق نشویم 

لب فرو بستیم  

تا دوستت دارم ها 

پل نسازند  

دست ها را پنهان کردیم 

که شوق با هم بودنشان 

دل نبرد

رو برگرداندیم 

تا اشک ها دیوار نشوند 

تو از آن طرف 

من ازاین طرف 

رفتیم.... 

 

ولی انگار مسیرمان  

دایره است  

هرچه می رویم باز به هم میرسیم  

من  

می ایستم تا تو گذر کنی  

تو  

می ایستی تا من گذر کنم  

 

 

عزیز دل! 

بی فایده است 

هرچه برویم 

بازهم 

 زیر همان سرو 

به هم میرسیم...

عشق ترسو

 من منتظرم 

منتظرم که شب از نیمه بگذرد 

 

حالا دلم حسابی کوچکتر از قبل شده 

به آن آشنای شاعر فکر میکنم 

به آن مسافر دوست داشتنی 

و منتظر صدای دیلینگ دیلینگ موبایل 

و گاهی....به خودم 

 

دلخور نشو عزیز دل! 

تو در پس زمینه ی همه این افکار حضور داری 

اصلا مگر می شود من فکر کنم و تو توش نباشی؟! 

عمیق نفس میکشم که بفهمم تو همین جایی و خیال برم می داردکه خوب٬ 

هرچند٬ چند روز است با تو حرف نزده ام و هرچند دلم برای صدایت تنگ شده 

و هر چند این کتابها وامتحانا اجازه هیچ کاری را به من نمی دهند 

اما تو همین جایی... 

لااقل که همیشه خیالت با من است 

مخصوصا حالا که آهنگ ... را گوش میکنم و باد آن رویای نیمه شب می افتم 

که پشت میله ها در حسرت٬و تو نا امید از من میان بقیه٬ دلت هوایم را کرده بود... 

من ازخواب پریدم و دیدم که تو کنارم نشسته ای و می گویی نترس... 

اما من هنوز هم گاهی به آن آشنای شاعر فکر می کنم  

که انگار مدتها شکنجه ام می کرد 

و تو از دور نگاهم می کردی 

و برایم اشک می ریختی  

شاید که چقدر ابلهانه دل سپرده بودم به او 

و حالا من با صدای بلند اعتراف می کنم  

که اشتباه کرده ام 

 

و تو می گویی چرا این را زودتر نگفتی 

 

من گریه می کنم و تو میبخشی 

 

و چقدر این ثانیه ها٬سخت شیرین است 

حالا 

از همه ی لحظه ها تو را کم می آورم 

و معادله زنده بودنم حل نمی شود 

بخند به حال این عشق ترسو.... 

آهنگ ... تمام می شود 

و من یک نفس راحت می کشم که همه اش رویای شبهای بی خیالیم بود 

وقتی که ندیدمت عزیز دل ! 

و حالا هر لحظه با زجر تمام یاد میله ها می افتم  

و تو چشمهایت را میبندی 

من ادامه می دهم تا یادم نرود  

آن نگاه های نا امنیت را  

وقتی بهانه ام را می کرد 

و قلبم آتش میگیرد...

روز وداع

به روز وداع  

اشک ریزان بسویم آمد 

زبان جرأت نمیکرد سخن گوید 

دلم باور نمی کرد جدا گردد 

  

سرمه های چشمانش 

بلور اشک هایش  

به روی گونه هایش 

صحبت از ماندن نمیکردند 

نسیم آن روز شکل دیگری داشت 

میان خرمن زلف سیاهش 

پیچ می خورد٬تاب می خورد 

 

نسیم از رفتنش گریان و نالان 

افق می خواست هرگز برنیاید 

افق می خواست من تنها نمانم 

 

دستهایم در میان خلوت دستان او 

غزل جدایی را نمی خواند 

ولی آرام کشید از دست من  

دست خودش را 

 

به من گفتا: 

تو را هرگز فراموشت نخواهم کرد 

 

به او گفتم: 

تو که رفتی٬چرا آتش به جانم میزنی 

تو که احساس من را با خودت بردی 

تو که دنیای من بودی چرا رفتی 

 

برو افسوس که دیگر جای من نیست 

در این دنیای نافرجام 

برو شاید که روزی باد 

از خاک مزارم 

از برایت هدیه ای آرد 

 

برو اما نه گریان٬نه نالان 

برو با صورت خندان 

که شاید خنده هایت  

روح من را شاد گرداند 

 

برو اما بدان: 

هرگز فراموشت نخواهم کرد

مدار صفر درجه...

تو را  

به جای روزگارانی که نمی زیسته ام   

دوست می دارم 

 

برای خاطر عطر نان گرم 

و برفی که آب می شود 

و برای خاطر 

نخستین گناه....  

تو را  

به خاطر دوست داشتن  

دوست می دارم  

تو را 

به جای همه کسانی که دوست نمی دارم 

دوست می دارم....   

 

...

 

......... دلتنگی شبانه من 

 

 

 

 

 

تمام هستی

ابن چه حکایتی است؟ 

تا چشم بر بدی ها می بندی   

تا همه ی دنیا برایت یک معنی می دهند

تا در رویاهایت همسفرت را پیدا میکنی ...

حال که او هم تو را خواسته 

به چه جرمی؟ 

محکوم هستید که این شعله را خاموش کنید 

نیامده٬از یاد هم بروید 

و حتی برای هم خاطره هم نشوید؟ 

 

مگر زندگی جنگ است ؟ 

مگر می شود با همه دنیا جنگید؟ 

که آخرش بگویند  

یا مــــــا یا او 

که مجبور شوید 

به خاطر دل عزیزانت 

از دل عزیزت بروی  

و عزیزت از دلت

 

آهـــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــ 

دنیا!!!! 

با تـــــــــــوأم    میــــــــــــــ شنویـــــــــــــــــــــــــــ؟؟؟

چه لذتی دارد؟ 

میشود برایم بگویی 

کدام قانون بودنت را نقض کرده ام٬ که٬او٬ قانون زندگیم را از نقض می کنی؟؟؟؟؟؟؟ 

کدام گل را از باغچه ات پرپر کرده ام که گلم را پرپر می کنی؟؟؟؟؟؟ 

مگر با خنده اش درختانت از سر شوق به پرواز در آمده اند؟؟؟؟؟  

که خنده اش درخت آرزوهایم را به پرواز در آورد!

مگر مهربانیش پرندگانت را را زمین گیر کرده است؟؟؟؟؟  

که مهربانیش پرندگان خیالم را زمین گیر کرد!

چه می کنی؟؟؟؟  

آهــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــ

دنیای حسود!!!    دنیای سیاه!!!      دنیای تلخ!!!

خنده لبانم افسرده ات کرده؟؟؟ 

دل شادم بیمارت کرده؟؟؟  

کنار هم بودنمان 

کجای این دل خاکیت را پر کرده؟؟؟ 

 

ما از جنس تو نیستیم 

دلش آسمان است و 

من پرنده اش 

زمینی نداریم 

این است همه ی هستی مان...... 

 

جاده

مهربونم ؛

وجودت زلزله ی زندگی من شد

و من  

عاشق پس لرزه های آن  

حالا 

تو شدی عزیز من  

 من شدم گل تو 

یه گل رویایی 

یه رز سفید.... 

 

درست لحظه ای دستانم را گرفتی 

که خودم رو برای سقوط رها کرده بودم 

 

این چند روز 

قرین چند سال شد 

سال هایی که شاید هیچ وقت  

تکرار نشدنی باشند 

 

حالا حرف به حرف این جمله رو لمس می کنم :

 

«در جاده ای که انتهایش معلوم نیست 

پیاده یا سواره بودن٬ فرقی نمیکند  

اما اگر همراهی داشته باشی که تنهایت نگذارد 

بی انتها بودن جاده برایت آرزو می شود»

 

اسیر زمین

چند صباحی بود 

با بادبادک  

همبازی بود 

می دوید 

و بادبادک در آسمان 

به دنبالش 

او خنده کنان می رفت 

و روزگارش 

سرشار از خنده بادبادک 

به آسمان می نگریست  

زمین 

این حاسد تلخ 

دیگر تکیه گاه قدم هایش نشد 

و او 

سقوط کرد 

دستان بادبادک از دستانش رها شد 

 

بادبادک به اوج رفت  

و او اسیر زمین شد 

هنوز زنده بود 

نفس می کشید 

می خندید 

اما 

 هیچ گاه چشمانش را باز نکرد 

تا مبادا 

لبخند بادبادک از خاطرش برود  

و رویایش.....