بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بخدا حواسم بود....

 

 

من نشکستم!!!!! 

شیشه ای بود 

صیقلی٬ 

دل بود... 

 

بخدا مراقبش بودم 

خیلی... 

تو دستام بود 

از جونم بیشتر مراقبش بودم 

به همه چی حواسم بود 

همه چی 

حتی برگی که از درخت می افتاد 

ولی.... 

 

مگه ی آدم چقدر توان داره؟ 

چقدر میتونه مواظب باشه؟ 

چقدر میتونه ..... 

  

سنگ بود... 

خوردم زمین 

ندیدم 

بخدا حواسم بود 

دستام داغون شد 

خورده هاش رفت تو قلبم 

مقصر منم؟ 

من مواظب نبودم؟ 

من ندیدم ؟ 

 

حالا میگی درستش کن!!!

چی رو باید درست کنم؟  

 

بخدا حواسم بود  

من..... 

 

کاش یه جور دیگه برداشت میکردی...

نظرات 5 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:06 http://delhayebarany.blogsky.com

عکسه چه واضحه رویا
یعنی تمام متنتو یه جا میگه

کاش جور دیگه ای برداشت میکرد
که دستت شکست اما کوزه ی قلبو سالم نگه داشتی


زیبامثل خودت
رووون مثل قلم همیشگی
رویایی مثل اسمـــــــــــــت

اوهووووم


مرسی فرینازی

مسعود دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 http://greenoranoos.blogsky.com/

سلام رویا جان

منم ببخش اگه این روزا کمتر بهت سر میزنم

یه کم گرفتار درسام هستم


شعرت هم خیلی زیبا بود مثل همیشه

هر جوری که بخوای نشه .....آخرش میشه

سلام

خواهش میکنم
منم خودم همچنان درگیر درس و امتحانم

ممنونم

آرمان. سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 15:24 http://abdozdak.blogsky.com/

آبجی!
زدی مال مردم شکوندی
دیگه دبه در نیار
خسارتش رو بده قال قضیه رو بکن

من؟
شما هم که مثل اون فکر میکنین

فریناز چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 00:27

سلام رویایی خوبی؟

خواب ندارم اومدم ببینم تو آروم خوابیدی یا نه

حالا خوابی یا داری درسا رو میکنی تو مغزت؟

تا خود صبح بیدار بودم

امید پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 http://garmak.blogsky.com/

با حضورتان سرفرازم کردید

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد