خسته و بی رمق
منتظر معشوقه اش بود
مدتها بود از او بی خبر بود
لاغر و تکیده شده بود
و کمی رنگ پریده
همه در تلاش بودند
که فقط بار دیگر لبخندش را ببیند
ولی هیچ کس نمیدانست
شادی او در دیدن یارش خلاصه می شود
یاری که خبر آمدنش را بادها می آوردند...
خورشید هر روز شادتر از قبل می درخشید
و او حتی ذره ای به او توجه نمی کرد
تا روز طلایی....
روزی که گرمای خورشید از خواب بیدارش نکرد
حس خوبی داشت
سرش را بالا آورد
آسمان
لباسی پشمین
از جنس ابر به تن کرده بود
باد می وزید
آمد...
یارش... بارانش... معشوقه اش...
با تمام وجود به استقبالش رفت
بالاخره انتظارش به سر آمد
لبخندی زد که که حتی خورشی هم
از پشت ابر دید
گل خندید...
وبلاگت جالبه
بخوانم و نظربده
ممنونم
حتما...
سلام رویا
خیلی قشنگ بود
با سلیقه انتخاب شده بود
مرسی از بودنت
منم آپم
سلام
قابلی نداشت
خواهش میکنم
سر میزنم
سلامی رویای شرقی
وقتی خبرنامه درمیزنه میگه رویاخانوم اومده با سر و دست و پا میام اینجا
بانوی شرقستان به احترام گلت منم می خندم
سلام فرینازی
ای جان
مرسی فریناز جونم
من شرمنده...
ممنونم عزیز
درود بر بانوی رویایی شرقی
چقدر زیبا
درخشش شادتر خورشید
خیلی صمیمی و زیبا
ولی پشمینه بودن رو زمخت دیدم
اگرچه به جا و مناسب نشسته
شاد باشی و سلامت
سلام استاد
ممنونم
ببخشید دایره لغاتم آب رفته