بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

دلتنگی

 

  

 

« چه قصه غریبیست...اینجا در اوج تنهایی در جمعی!!! ولی آنجا در اوج جمعیت تنهایی!!! » 

 

 

راست گفتی فرینازی...خیلی غریبه... 

 دلم تنگ شده 

دلم خیلی تنگ شده 

برای یه بانوی شرقی 

برای خودم 

برای یه رویا 

برای رویایی که احساسش شاید از اشکای پسرک گلفروش روانتر بود 

اونقدر می نوشت تا آرامششو پیدا کنه 

 اونقدر نوشت تا یه شیشه شد 

.... 

 

یه سنگ کوچولو بود  

شاید یه خرده سنگ 

همه ی اون شیشه آوار شد رو دست و پاش 

 

 

گذر زمان مداواش کرد 

ولی 

هنوز رد خرده شیشه ها هست 

اون شیشه رو هم بند زد 

ولی مثل اولش نشد 

 

دیگه نوشتنم آرومش نمیکنه 

دیگه حتی کلمات هم ازش فرار میکنن 

مثل دوستاش 

مثل آدمایی که دوسشون داشت و داره 

مثل.... 

 

 

دلم تنگ شده 

برای فرینازی که همیشه نوشته هاش عطر آرامشه 

برای یه داداش مهربون که ....   خیلی اذیتش کردم 

برای یه استاد که غلط دیکته ایامو بگیره 

برای آدمایی که فراموشم کردن  

برای آدمایی که فراموش کردم 

دلم خیلی تنگ شده 

 

 

آسمون آبیه 

ولی ابری نیست 

انگاری آسمون دلتنگ نیست  

شاید  

.... 

 

 

 

 

 

 

آسمون ببار 

ببار 

مثل بانو

فقط  ببار

 

              حالا سکوت 

                       از سکوتم  بیزار شده

نظرات 12 + ارسال نظر
محمدرضا پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:37 http://cinematography.blogsky.com/

خوشگلو قشنگ مینویسی بانو جان

ممنونم
مرسی

امید پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 16:38 http://garmak.blogsky.com/

ای بابا چی شده این روزا همه دلشان گرفته

اگرچه بانو رویا همیشه غمگین می نوشت
اما رگه های عشق در پست های گاه بیگاهش از جاری بودن زندگی سخن می گفت

انشاله روزهای شاد گذشته تکرار شود
اگر این مشغله های زندگی بگذارد
و صد البته کار برای من

درود بر شما

خوبه گفتی
همیشه غمگین نویسم
ملالی نیست باز هم مینویسم

شااااااد؟؟؟؟
همون بهتر که مشغله نمیزاره

فریناز پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:22 http://delhayebarany.blogsky.com

رویا
رویااااااااا
رویااااااااااااااااااااا






ببین چی کار کردی که با اومدنت با سر و پا میام به استقبالت بانو

حتی نخوندمت هنوز...

فقط دیدم رویاوش آپ کرده پر کشیدم تا اینجا

جانم
جااااانم
جااااااااانم






چی کار کردم؟
دیگه دیگه

مررررررررسی

فریناز پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:28 http://delhayebarany.blogsky.com

ذوب کن شیشه ها رو بانو...

شیشه حتی اگه تیکه ی ریزی هم باشه بازم میبُره... بازم زخم میزنه

بانوی شرقی ذوبشون کن و از اول یه شیشه ی دیگه بساز...

یه قلب شیشه ای پُر از بارون...به زلالی و روانیه چندین ماه پیش... و حتی بیشتر ازاون

بانوی شرقی...

اگه یه خورده سنگ زد شکست شیشه ی دلتو، واسه من چندین خورده سنگ اصابت شد...
اونم بی رحمانه!

اما دیدم فایده نداره ...
ذوبشون کردم...

بیشتر از زمان دادن جواب داد...

اما باید نتیجه ی زمانو میدیدی تا به این راه ایمان پیدا کنی

بانو
خورده هاشو ذوب کن... یه کم میسوزی.... یه کم درد داره کشیدنشون بیرون اما ذوبشون کن...

بانو...
فرینازو نگاه کن...
یه فریناز دیگه نشو...
عبرت بگیر و از الان پاشو



سعیمو میکنم

مرسی فریناز
خیلی مرسی

فریناز پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:31 http://delhayebarany.blogsky.com

راستی ببینم

کی گفته رویایی فراموش شده؟

اصن کی میتونه رویایی رو فراموش کنه

میخوای یه کم بزنم تو سر و کله ات تا حالت جا بیاد؟


حریــــــــــــــــف می طلبیــــــــــــــــم



من حریف
بیا ببینم

فریناز پنج‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 17:34 http://delhayebarany.blogsky.com












شرمنده اینا رو تو زنبیل دلم جا گذاشتم گفتم پیک واست بیاره

شاد باشی و آروم در پناه حق رویایی







زهرا خانومی و عاشق شنبه 30 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 15:06 http://mylovenana.blogfa.com

سلام بانو
خیلی وقته حال ما رو نمیپرسی بی معرفت!!
بیا پیشم آپم.
امیدوارم به زیبایی مطالب شما باشه.
من که لذت بردم.

سلام
شرمنده نبودم


چشم میام عزیزم

محمدرضا یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 http://cinematography.blogsky.com/

بیا سینماتوگرافی

محمد یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:26 http://9july.766.ir

دعایم گرچه گیرا نیست
دعایت میکنم هر دم
نمیدانم چه میخواهی؟؟
از او خواهم برای تو " هرانچه در دلت خواهی ... "
تنها گوشه ای از نگاه خدا برای خوشبختی انسان کافیه تو رو به نگاهش میسپرم...دلم برات تنگ شده

اتفاقا دعاهات خیلی گیراست
دعا کن
واسه خیلیا دعا کن

محمد یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:28 http://9july.766.ir

ببخشید اگه به قولم وفا نکردم و دوباره نوشتم ولی دست دلم بود...

قولی یادم نیست

من که نگفتم ننویس؟!

فریناز چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:07

شوخی ندارما

شترق شترق میزنم مشت و مالت میدما

ولی نه
یه خورده عواقب داره

کل شرقستان میان از من بانو میخوان
اونوخ از کجا بیارم بدم بهشون؟

به چینی یا بگو یکی از روت بزنن بعد اصلتو شترق کنم


حالا بازم حریف میطلبی؟

بانو رو دست کم گرفتیا

چینی یا باید خودشون کشفم کنن

بله بله
حریف می طلبیم

فریناز پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:25

چه رویی داره ها

من اگه جای تو بودم اسم فری سونامی میومد در جا غش میکردم اونوخ این هنوزم حریف میطلبه


میگما

رفیق چی؟

اونو نمیطلبی؟


اینطوری لااقل خودم زنده میمونم دیگه



آره
رفیقم میطلبیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد