بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

جام زرین

چه صادقانه شکستی 

مرحبا 

دلش کودکی نبود 

که بی بهانه گریه کند 

در فراق تو 

دلش رویای تو را داشت 

 

دستش را گرفته بودی 

و کودکانه  

کنارش می دویدی 

 

باید جام زرین بی وفایی را 

که این همه در پی اش می دوند 

به تو داد 

 

به راستی که تو لایقش هستی 

آن هنگام که  

کودک دلش را  

در این هیاهو 

گم کردی 

چه کردی؟!  

 

...

 

 

دلم نمی خواست به این تلخی بنویسم٬ناراحتی از بابت دوستی به این نوشتن مجبورم کرد...با اینکه خوب می دانم 

« در هر رابطه ای٬مشکل ما یا طرف مقابلمان نیستیم٬مشکل نحوه ابراز احساسمان است »

رز خشکیده

بیــــــــــــــــــــــــــــا  

که بیش از پیش  

مشتاق آمدنت هستم 

به حجم صدایت  

و   نبودن های بی موقع  

به گل های رز خشکیده   

در کنج اتاقم  

حسادت می کنم  

که روزگاری در دستان تو بودند 

و  

بوی بودنت را تدایی می کنند  

به همین 

بودن نبودن 

گه گاه راضی میشوم 

و 

بادبادک خیال  را 

آزاد می گذارم 

در هوای این 

خشکیده های عشق 

تا روزهای بودنت را جستجو کنند 

 

چه شیرین است  

رهایی  

در این باغچه  

که هرجند خشکیده است  

ولی  

باز هم باغچه ی من است...

تکیه گاه

من میگویم 

و تو میگویی

من این طرف جوی 

و تو آن طرف ... 

تنها تکیه گاهمان 

دست هایمان است 

دستم را می گیری  

و من  

سرشار از بودن 

گام بر می دارم 

این خورشید داغ 

در برابر 

گرمی نگاهت 

کم آورده است 

هر دو ستاره می شویم 

در آسمان شادی خویش 

در منظومه ی این بی احساسی ها 

در کهکشان بودن 

 تو می خندی  

ومن می خندم 

 باد سردی می وزد... 

 دستهایمان یکدیگر را  

در آغوش می گیرند

غیبت ماه

وقتی تختت زیر پنجره باشد 

و شب را همیشه  

باستارگانش جشن بگیری ... 

 

لحظه ای چشم بر هم می گذارم 

و منتظر می مانم 

تا ماه بیاید و باهم 

لالایی شبانه را زمزمه کنیم 

  

صدای پای آشنایی قدیمی به گوش می رسد 

عطر وجودش 

تمامی احساسم را سرشار می کند 

لحظه ای دلم آنقدر برایش تنگ می شود... 

  

می شنوم صدایش را 

که با خوشحالی به پنجره می کوبد 

شوق کودکانه اش به وجدم می آورد 

 

پنجره را می گشایم 

و در آغوش می گیرمش 

چه مهربان به سویم آمد 

وچه گرم به استقبالش رفتم 

 

غیبت ماه را فراموش می کنم  

و امشب  

این لالایی خاطره انگیز را با

باران 

این زمزمه شب های تنهایی 

همخوانی می کنم 

 

چقدر از بودنش خوشحالم 

باران  

باران  

باران 

ببــــــــــــــــــــــــــــــــــار....

 

« خدایا شکرت»

میز عشق

باز صبح می شود 

و خورشید 

درخشان تر از روز پیش می درخشد 

سر میز صبحانه نشسته ام 

کره هست٬مربا هست 

شیر٬عسل٬پنیر٬خامه ... 

هر آنچه که برای یک صبحانه خوشمزه 

لازم است 

و 

تو هستی 

 و یک شاخه گل 

تو روبرویم نشسته ای

 و عشق 

روز را با لبخند شروع می کنیم 

و تمام لحظاتمان  

به یاد هم هستیم 

و  

به اشتیاق تو به خانه برمی گردم 

میز را با عشق میچینی  

و من 

دوستت دارم هایم را با  

نگاه و لبخند  

نثارت می کنم 

شب شد 

و باز من و تو روبروی یکدیگر 

نشسته ایم 

با یک شاخه گل 

و عشق

رسیدن نو

چه لحظات سختی را گذراندی 

نگاه کن 

همه برایت خوشحالند 

برای تو  

برای عشق تو 

که حالا 

به آغوشش رفته ای 

 آغوشی که  

مدت ها 

به دنبالش می دویدی  

مبارک است  

آغوشت 

عشقت 

  

مبارک است 

رسیدن نو

بی ربط

*برای خوب بودن خودت  

به دنبال عنصر دنیایی نباش 

تو خدایی داری که که برای تمام زندگی و لحظه هایت کفایت می کند  


*خداوند 

به هر نگاهی

بینش خاصی بخشیده تا انسان 

از کوچکترین تکاملی بی بهره نماند... 

 

*در این دنیا بد بوجود نیامد که ما خوبی را درک کنیم 

بدی آمد 

تا ما لذت خوبی را حس کنیم 

  

*شاید شخصیت انسان وابسته به نظر دیگران باشد 

ولی پاداش ما از زندگی  

سهمی است 

که ما از بودن واقعی خویش دریافت می داریم 

نه قضاوت دیگران  

  

*دنیا را آنطور که هست قبول کن 

حتی اگر وسوسه امروز بگذرد  

دلتنگی فردا 

تو را از پای در خواهد آورد

پرواز من

ای آشنای غریبه  

ای غریبه ی آشنا 

فرقی نمی کند چه باشی 

از خاطرم رفته ای  

و دلم هم 

اما  

سایه ی سرد سکوتت پابرجاست 

که ترسم از آن 

و هر سایه ی دیگر 

حال 

سایه ی من نیز  

از من گریزان است 

این سایه ها  

وحشت تنهایی 

در این تاریکی منحوس را  

برایم به ارمغان آورده اند 

 

درد این نبودن ها 

و شاید بودن های زیادی  

 خلاءو خلا ءو خلاء.... 

 

این باد وحشی  

همچون تازیانه ای 

بر من می تازد  

و  تو 

بی هیچ ردپایی  

بر آن به پرواز در می آیی  

 

چه ساده می گذری از من 

و من 

در تلاش برای رد پای تو 

 

منتظر باش 

روزی همین خاطره را 

همین دفتر را 

و همین رد پا را برایت می فرستم 

روزی که دست در دست  

قاصد جدایی 

به پرواز در خواهم آمد....

تو همیشه اینجایی

این که توهمیشه اینجایی 

که درکم کنی   

و مرا بپذیری 

و کمکم کنی  

تا در این آشفته دنیای کنونی تاب بیاورم 

اگر هر کس 

کسی مثل تو را داشت 

دنیا یک باغ پر آرامش می شد... 

 

  

اینو من نگفتم٬تو یه کتاب بود٬ گذاشتم برای یه دوست ٬زهره جونم٬دوستی که خیلی دوسش دارم... 

   

مــــــــــــــــــــــــــادر

با دو چشم پاک خود   

با قلب من حرف می زند 

با شیره ی وجود او  

گشتم و گشتم پر بها 

با همه احساس او 

احساس من گردد نما 

 

ای مادر خوبم 

آرام جانم 

ای که از طوفان ها بی هراس 

بر میان موج های بلند  

به دنبالم آرام آرام 

چون غبار بر پیکر افق  

چه تنها ٬ چه بردبار٬ چه محکم می آیی 

 

در میان ظلمت شب 

در میان حسرت تب 

مادر خوبم 

من کجایم؟ تو کجایی؟ 

   

من به فکر روز خود 

تو به فکر شب من 

در شب تاریک و سرد 

در غم و اندوه و درد  

 

باز دستان تو بالش سرم 

باز صدای تو مرحم زخم تنم 

دوست دارم با تو ای مادر 

سخن گویم کلامی از دلم گویم 

نمی دانم تو را با چه همانندت کنم 

با نسیم 

با بهار 

با محبت  

با صفا 

 

آه که در مجموعه تو مادر خوبم 

همه اعضای آن چون گوهر با ارزشی 

پس از آن است  

که تو را 

در درخشندگی آفتاب ببینم...