بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

یک شاخه گل

فردا  

برای من روز عزیزی است 

روزی دوست داشتنی 

روز تولد فرشته ای مهربان که هر لحظه وجودش برایم ارزشمند است 

                                                                                                 « مادرم» 

 

از هفته ی گذشته هر چقدر فکر می کنم نمی توانم هدیه ای بیابم  

                                                                                         که شایسته اش باشد  

~ هدیه گرفتن و از همه مهم تر هدیه دادن هم قشنگ است و هم دشوار ~  

آخر من چه هدیه ای بگیرم که لبخندش را ببینم؟  

~ لبخندی که هر روز بی مزد و منت نثارم می کند~ 

 

آه 

من چقدر پر توقع شده ام٬ 

مگر آدم به خاطر چیزی که هر روز هدیه می گیرد٬ 

باج می دهد؟ 

 

در پارکی نشسته ام 

مادری به همراه فرزندانش به پارک آمدند 

دیدم که بچه ها به پشت بوته ها رفتند 

و پس از چند دقیقه به طور پنهانی بیرون آمدند  

انگار چیزی قایم کرده بودند 

متوجه شدم که از مادر خود خواستندتا چشمانش را ببندد 

چند شاخه گل بود 

مادر بچه ها را بوسید و خندید 

مادر خندید 

جلو رفتم و بچه ها را بوسیدم و در جواب نگاه پرسشگر مادر گفتم: 

« گاهی اوقات کوچکترین چیزها می تواند هدیه ای بزرگ باشد » 

وسایلم را برداشتم و به سمت گل فروشی به راه افتادم 

یادم آمد که مادرم دنیای گل را با هیچ چیز دیگر عوض نمی کند 

حتی اگر یک شاخه باشد 

صدای باغبان را می شنیدم که از انتهای پارک دوان دوان به سوی بچه ها می آمد.

         

همراهی یک بغض

*سکانس اول-وابسته

ـ پریسا جونم چرا گریه می کنی؟؟؟؟   

گلی ــ نصفه عمر شدیم٬چی شده؟؟؟؟ 

نفس ــ دختر تو که تا یه دقیقه پیش حالت خوب بود٬ چی شده؟؟؟؟ 

گلی ــ بگو دیگه ... 

پریسا ــ گربه ام... گربه ام داره میمیره.... 

نفس ــ این که گریه نداره٬ خوب میشه 

گلی ــ ای بابا٬ پاشو ٬ اینقدر خودتو اذیت نکن 

پریسا ــ من که خوبم٬ خواهرم اینقدر بهش وابسته شده چند روزه سر کار نرفته 

بی هیچ حرفی از کنارشون بلند شدم و راه افتادم 

گلی ــ آی دختر سر به هوا٬ کجا؟ 

ــ خونه 

گلی ــ واستا منم بیام. 

با عجله از بچه ها خداحافظی کرد و دنبالم اومد 

 

*سکانس دوم- بی احساس

 

گلی ــ آخـــــــــــــــــــی ....دلم براش سوخت... 

ــ واسه پری یا گربه اش ؟؟؟ 

گلی ــ خیلی بی احســـــــــــــــــاســـــــــــــی 

ــ چرا اونوقت؟؟؟ 

گلی ــ خوب منم اگه یه گربه داشتم همینطوری میشدم 

ــ همینطوری؟؟؟ 

گلی ــ همینطوریم نه٬ ولی ناراحت میشدم٬تو چرا اینقدر بد شدی؟؟؟ 

ــ من بد عالم٬ولی کاش همه مشکلات همین بود٬همه گریه ها همین بود ...

گلی ــ چی؟؟؟ 

ــ هیچی٬ بدو که اتو بوس رفت 

 

*سکانس سوم-کاپشن وصله دار

 

توی این سرما٬ لبخند گرمی داشت  

توی اون کاپشن وصله دار چهره ی شیرینی داشت 

گل های توی دستش ٬ تا یخ زدن به اندازه یک لبخند فاصله داشت 

 

با اشاره ی من اومد جلو: 

ــ دسته ای چند؟؟؟ 

پسرک ــ هر چقدر کرم شماست 

ــ کرم من به بزرگی قلب تو نیست٬ همش چند؟؟؟ 

پسرک ــ همش؟؟؟!!!! 

ــ زود باش الان سبز میشه ها... 

پسرک ــ خوب...دسته ای ۱۵۰۰ ٬ ۵ تا دسته بیشتر ندارم٬شما... 

نذاشتم ادامه بده٬یه ۱۰ تومنی بهش دادم و گفتم بقیش مال خودت 

چشماش یه برقی زد که با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم  

پسرک ــ ایشالا به اونی که دوست داری برسی 

خندم گرفت 

خدای من٬این بچه ۱۰ ساله چه آرزویی می کرد؟!!! 

راننده شروع کرد به غرغر کردن:  

نباید از اینا چیزی بخرین٬ همه ی این پولا دود میشن٬...خودشونم معلوم نیست چی بشن.... 

دیگه تحمل نداشتم٬ 

زودتر از اون که باید پیاده شدم 

 قبل از اینکه در رو ببندم گفتم: 

ــ مهم نیست این پول چی میشه٬ گدایی که نمی کرد٬ کار می کرد٬اون دل شاد و لبخندش یه دنیا می ارزید... 

 

*سکانس آخر-همراهی یک بغض 

 

پیاده پیش می رفتم 

خدایا! 

شکرت...
مریضی گربه پری یه مشکل 

لرزیدن تو کاپشن وصله دار هم یه مشکل   

 

خدایا! 

دنیای به این بزرگی 

من کجا ایستاده ام؟؟؟؟؟ 

 

و دیگر بغض همراهم شد...

موسیقی احساس

کلمات 

در زیر سایه انگشتانم بی قرارند 

 با حرکت دستم 

مانند کودکی خردسال 

به پیش می آیند 

و از روشنایی خاموش این اتاق 

گریزانند 

و جمله ی گذرای ذهن من این است 

                                               « خاک موسیقی احساس تو را می شنود » 

با خود تکرار می کنم 

موسیقی احساس را 

تا خاک در آغوشم گیرد 

من  

این ترانه تکراری را 

 

دست هایم می نویسند و  

چشم هایم خاموش می شوند 

و گوش هایم 

چیزی جز نت های احساس را نمی شنوند 

 

  

و باز شب به نیمه می رسد 

و  

موسیقی احساس آرام می گیرد 

کلمات  

دیگر نمی هراسند 

 خاک 

هم دم از غربت نمی زند 

و من  

در انوار ستارگان این شب خاموش 

گم می شوم

من هم یک پنجره دارم

در میان کوچه ای 

در میان دیوارهای بلند 

من هم یک پنجره دارم 

شیشه هایش همه عشق 

چهار چوبش همه راز 

همه احساس من است  

پشت آن شیشه نازک 

 

پشت آن پنجره من هم 

دارم از نعمت عشق یک بهاری 

 

در دلم این پنجره 

چو ضریعی با صفاست 

که من هر روز زیارت کنمش 

 

آه که این پنجره نابودم می کند 

چه نابودی که آغاز وجود است 

قلب خود را می کشم بیرون ز سینه 

چو پر کاهی سبک٬چو نسیمی آشنا 

 

در میان دستهایم٬می طپد قلبم برایش 

قلب من پر می زند 

می رود آرام آرام 

می رسد بر پشت شیشه 

 

دیدمش آمد به استقبال قلبم 

قلب من را چون عقیق 

در میان سینه اش آرام کرد 

سوی من برگشت ولی هیچ نگفت 

باز فریاد زدم: 

« من هم یک پنجره دارم»

زخم خنجر تو

در زندگی همیشه انسان خطا می کند 

با عشق همنشین و با او صفا می کند 

 

این چهره ی شکسته از درد روزگار است 

این چهره حکایت از حال ما می کند 

 

بروی شاخسارم از درد این شکستن 

شکوفه های غم از هر شاخه رو می کند 

 

اینک بسان مرغی٬بی آشیان و خسته 

جان مرا فقط مرگ از غم رها می کند 

 

خوشبختی و سعادت بر خانه ام نیامد 

این جغد شوم نفرت با من چه ها می کند 

 

از حرف های مردم٬یا رب ستونم بشکست 

این حرف ها مرا چو خونین جگر می کند 

 

باید تحمل کنم زخم خنجرت را 

که زخم خنجر تو٬مرا فنا می کند 

 

                                                                                                               «فرخی»

پست زیادی

امروز زیادی پست گذاشتم 

علتش هم پرنده ای بود 

که توی قفس قلبم 

خودش رو به در و دیوار می زد  

اونقدر با اشک های من فریاد زد 

خیلی زخمی شده

دلم براش سوخت 

اونقدر نوشتم تا فقط  

کمی آروم بشه 

خودشم فهمید که این همه سر و صدا  

پوشالیه 

حالا آروم گرفته و تو گذشته اش غرق شده    

به شیشه ی شکسته خیره شده

فقط  

میترسم موندگار بشه 

تو گذشته 

میترسم خودش رو فراموش کنه  

نمیدونم به چه زبونی بگم  

ببین 

هنوز خورشید هست 

هنوز شهر هست 

هنوز زندگی هست 

هنوز تو هستی.... 

برای شیشه ی خونه ات٬شیشه بر میارم 

برای پر شکسته ات٬ دکتر میارم  

میبرمت جایی که هوا باشه 

نفس 

جایی برای زندگی  

آزادت می کنم 

رهای رها  

دیگه نباید به پای من بسوزی

ببین 

من هنوز  

دوستت دارم...

تا انتها

دل شکستن آسان است 

و دل بدست آوردن سخت 

دل بستن آسان است و  

دل بریدن سخت 

وای که این دل چه ها می کند؟! 

آدمی به یک حرف دل می شکند 

آوار می کند 

غم می آورد 

با لبخندی دلبری می کند 

دل بدست می آورد 

به نرمی بارش باران دل می بندد 

و از دل بریدن ناگریز است 

به راستی چه ساده است .... 

عاشق می شود  

دل می بندد 

خود را از تالاب آرزوها نجات می دهد 

بالا می کشد 

نفس می کشد 

دست خویش را دراز می کند تا با عشق همسو شود 

همراه شود 

یک یار واقعی 

چیزی که کمتر کسی لایق رسیدن به آن است 

کمتر کسی می تواند عشق را معنا کند 

در وجود خود حل کند 

با آن بیاساید 

در آن غرق شود 

یا در حضور مبهم آن آرام بگیرد 

چه دلفریب است آرام گرفتن 

تو .... نه... 

عاشق 

محلولی از عشق است 

بنیان به بنیان وجودش 

حتی گذر ثانیه ها هم از آن نمی گذرد 

حتی لحظه هم دوست دارد  

در آن توقف کند 

بایستد 

تا انتها 

بی پروا از حضور عقربه ها....

هیچ

هیچ از تو برای من 

و  

هیچ از من برای تو 

 

یادگاری هایمان ابدی است...

روزهای پیش از این

دارم فکر می کنم  

به اینکه چرا؟! 

حیف که خورشید هنوز می درخشد 

و نور شمع بی اثر  

 

پاییز هم رفت
برگی برای خش خش کردن نیست 

 

دگر خشکی درختان برایم 

وهم انگیز است  

و

کنج اتاقم 

بهترین جا برای زیستن است  

بادی نمی وزد  

تا این پرده ی مه آلود چشمانم را 

ارزانی اش کنم  

 

روز های پیش از این را دوست داشتم 

بهار بود٬عشق بود  

و تو بودی.... 

 

.... 

 

 

برای همه ی آنهایی که بی تقصیرند...

قرار نبود آن وقت های تو 

جایشان را با این وقت های من عوض کنند 

قرار نبود عشق هم مثل 

گیلاس٬بوسه٬عیدی و تعطیلات تابستان 

 اولش قشنگ باشد 

قرار نبود کسی سختش باشد  

بگوید: 

«دوستت دارم» 

قرار نبود کسی به هوای نشکستن دل دیگری  

بماند 

 قرار بود هر کس  

به هوای نشکستن دل خودش بماند  

قرار بود هرچه قرار نیست باشد 

 

قرار تنها بر بی قراری بود و بس.   

گمان نمی کنم گناه من 

سنگین تر از نگاه تو باشد 

اما یقین دارم 

که کودک دلت کمتر از پیش  

بهانه ی لالایی های شعر گونه ام را می گیرد 

 

مهم نیست... 

فقط یک چیز 

اگر اتفاقی که نباید بیفتد ٬

افتاد٬  

تنها برایت می نویسم  

تقصیر من نبود....

 

دوست داشتم همه ی اینها به قلم خودم باشد٬ولی نیست٬تنها حرف دل من است...