بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

لبخند همیشگی

 

 

و باز همان لبخند همیشگی 

خودت خوب می دانی 

که لبخندت 

شد معنای زندگیم... 

 

آنقدر از خود بی خود میشوم 

که فراموش میکنم 

ایستگاه خالی شده!!! 

حالا آنقدر جسورم که 

حتی « او » برایم « تو » میشوی 

 

  وقتی مشیری میگوید : 

« لبخند او برآمدن آفتاب را  

در پهنه ی طلایی دریا 

از مهر می ستود 

در چشم من ولیکن 

لبخند او برآمدن آفتاب بود » 

 

حالا آنقدر سرمست می شوم 

که اینگونه زمزمه می کنم 

وقتی تو می خندی....: 

« لبخند تو برآمدن آفتاب را  

در پهنه ی طلایی دریا 

از مهر می ستاید 

در چشم من ولیکن 

لبخند تو برآمدن آفتاب است »

من خجالتی ام...

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."  

 

 ................................................................................................................................ 

برگرفته از وبلاگ بیا تو 

دل بارونی

تند تند می آمد  

ریز ریز 

مهم نیست که خیس شده ام 

مهم نیست که یک هفته سرما را به جان خریده ام 

 

مهم این است  

که دلم را شسته ام 

دلم را باران شسته است 

همه ی گرد و غبارش را 

همه ی گرد و غبار نامرادی ها و بی معرفتی ها 

همه ی آنچه مرداب شده 

در این دنیا 

 

دست و پا نزن 

بیشتر فرو میروی 

حتی اگر نامرد نشوی 

حتی اگر بی معرفت نشوی 

باز هست .... 

باز در حقت نامرادی هست 

باز در حقت بی معرفتی هست 

 

شاید شوی نیلوفرش 

به جایی که زمین خورده ای نگاه مکن 

به جایی نگاه کن که پایت سر خورده 

 

مهم نیست 

مهم این است 

که باران می آید 

تند تند 

ریز ریز
جالا من ماندم 

و دل بارون خورده  

با لباسهای خیس  

                       و یک هفته سرماخوردگی.... 

 

فاصله کودکانه

 

 

 

کجایی عزیز دل؟؟؟؟ 

کجایی تا دوباره عاشقانه  

نظاره گرت باشم ؟؟؟؟

 

تو باشی و من 

بی هیچ فاصله ای 

 

تو باشی و یک شاخه گل  

که هیچوقت نتوانی  

پنهانش کنی 

 

من باشم  و چشم های نیمه باز

وقتی میگویی چشمانت را  محکم ببند 

 

ما  باشیم و فاصله ای کودکانه 

 

بانوی ایرانی

با قد کوچکش  

و آن چادر گل گلی 

که مادربزرگ برایش از مشهد سوغات آورده 

همچون فرشته ها 

می ماند 

 

روز به روز  

بر حجب و حیای دخترونه اش افزوده 

و از شیطنت های کودکانه اش 

کم میشود 

با یک لبخند همیشگی 

 

 

چادرش را نگه داشته 

به یادگار 

هرچند که الان خیلی برایش کوچک شده 

شده سبد خاطراتش 

 

برگ برگ زندگی اش ورق می خورد 

و می شود عشق 

برازنده همسری 

همراهی و یکرنگی 

می شود همسفر  

با روزهایی شیرین تر از پیش 

 

 

بر شیرینی روزها افزوده میشود 

وقتی نشان مادری می گیرد 

وقتی دست در دست فرشتگان گام بر می دارد 

تا بهشت را زیر پایش جا نهند 

 

می شود همبازی کودکانه 

همراهی عاشقانه 

و چقدر از این زندگی خشنود است 

 

  

لبخندش شیرین تر می شود وقتی  

فرشته ای با مادربزرگ  

خطابش کند 

و از همیشه مهربان تر 

 

 

.... 

آرامگه ابدی 

می نویسند 

همسری فداکار  

مادری مهربان 

 می نویسند 

بانوی ایرانی .... 

 

 

و دست در دست فرشتگان همراه... 

 

 

 

روز جهانی زن بر همه ی بانوان ایرانی مبارک

دلتنگی

 

لحظه هایم را فقط با یاد تو سر میکنم 

خستگی های دلم را ثبت دفتر میکنم 

                                                                    

                                                                   در خزان دوریت ای نوگل زیبای عشق 

من شقایق های دل را بی تو پرپر میکنم 

 

د ر خ ت

 

  

  

 

نفس می کشی  

بی آنکه لحظه ای بیاندیشی که نفسی میرود تا تو نفس بکشی    

 

 میشود  بهاری تا شروع تو باشد 

 

میشود پاییز تا خش خش برگهایش نوای بودنت باشد 

 

  میشود زمستان تا شبهایش همدم بی کسی هایت

                                                   

                                                            و همیشه سبز و پابر جا...  

            میشود تکیه گاهت...

   

و شاید تنهاترین تنها....            

 

یا دست در دست هم یک دنیای سبز...    

 

 میشود سایه سارت....

 

 

  همچون این دو عاشق 

  

 

 وشاید مجنون....

 

 از تفکر هم مبرا نیست... 

آنقدر جسور که میشود بزرگترین در دنیا   

 

 

وباز ۱۵ اسفندی دیگر 

که من و تو  

یادمان باشد  

روز نفس کشیدن زمین است  

روز درخت!!!!!

سنگ صبور

میشوی سنگ صبورم 

و من لبریز که همراهی چون تو دارم 

از روز دیدار پنج٬ شش سالی می گذرد... 

 

 

تو آن ردیف و من این ردیف 

فاصله مان تنها چند قدم  

 یادت هست 

دلیل آشناییمان را ؟؟؟؟ 

تو شدی سنگ صبور من  

و من  شدم سنگ صبور تو 

 

خنده ها و گریه ها 

خوشی ها و غم هایمان  

یکی شد 

و چقدر لحظه های با تو بودن 

آرامش را درونم نجوا می کند 

 

حالا هرچند  

برای دیدارمان هم مجالی نیست 

ولی هنوز هم  

نقش خاطر یکدیگریم 

 

باور کن  

همیشه هستی در تمام لحظه هایم 

و  

بیش از پیش دوستت می دارم 

همسفر تنهایی من.... 

 

***************************************************************** 

*- تقدیم به خواهر عزیزم تینا

برف مهربون

 

 

باز آمدی نازنین! 

درست شبهایی می آیی که... 

من و دلتنگی با هم قدم میزنیم  

و روی نیمکت انتهای پارک 

بیصدا تماشایت می کنیم

 

میای که یادمون نره هنوز هم 

 ردپایی هست  

یادگاری

 

برف مهربون 

چرا دونه های قشنگت واسه رسیدن به زمین از هم سبقت میگیرن؟!  

مگه اینجا چه خبره؟؟؟  

چه طوری دلشون میاد از آسمون به اون قشنگی دل بکنن؟؟؟ 

 

کاش میشد از جنس تو باشم... 

سفید سفید...

باشم باعث خوشی و خنده بچه ها 

که هنوز هم با اون دستای کوچولو دعا می کنن «خدایا٬میشه اینقده برف بیاد ما تعطیل بشیم؟» 

 

باشم جاده ی یه تنها 

که سنگینی کوله بار روی دوشش 

تو قدم هاش باشه و آروم آروم گام برداره 

توی یه راه خلوت 

که کسی نباشه رد پاشو پاک کنه 

 

فقط برف باشه 

فقط من باشم...از جنس تو... 

که اون رد پا رو پر کنم 

تا بشم دوباره یه جاده 

 واسه یه تنها

.

 کاش میشد از جنس تو باشم....