بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

برای همه ی آنهایی که بی تقصیرند...

قرار نبود آن وقت های تو 

جایشان را با این وقت های من عوض کنند 

قرار نبود عشق هم مثل 

گیلاس٬بوسه٬عیدی و تعطیلات تابستان 

 اولش قشنگ باشد 

قرار نبود کسی سختش باشد  

بگوید: 

«دوستت دارم» 

قرار نبود کسی به هوای نشکستن دل دیگری  

بماند 

 قرار بود هر کس  

به هوای نشکستن دل خودش بماند  

قرار بود هرچه قرار نیست باشد 

 

قرار تنها بر بی قراری بود و بس.   

گمان نمی کنم گناه من 

سنگین تر از نگاه تو باشد 

اما یقین دارم 

که کودک دلت کمتر از پیش  

بهانه ی لالایی های شعر گونه ام را می گیرد 

 

مهم نیست... 

فقط یک چیز 

اگر اتفاقی که نباید بیفتد ٬

افتاد٬  

تنها برایت می نویسم  

تقصیر من نبود....

 

دوست داشتم همه ی اینها به قلم خودم باشد٬ولی نیست٬تنها حرف دل من است...

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد! 

می توان آیا به دل دستور داد؟ 

 

می توان آیا به دریا حکم کرد 

که دلت را یادی از ساحل مباد؟ 

 

موج را آیا توان فرمود: ایست! 

باد را فرمود: باید ایستاد؟ 

 

آنکه دستور زبان عشق را 

بی گزاره در نهاد ما نهاد 

 

خوب می دانست تیغ تیز را 

در کف مستی نمی بایست داد 

                                                    قیصر امین پور

شمعی که سیاه میسوزد

شمع هایش را در بشقابی چیده بود 

 بشقابی پلاستیکی 

کبریت٬ فقط چند تا بود 

امشب شانس همراهش نبود 

کبریت اول شکست 

کبریت دوم روشن نشد 

کبریت سوم روشن شد ولی  

نفسش تا بشقاب نکشید 

کبریت آخر روشن شد  

و بدنبالش شمع ها 

 هر وقت دلش می گرفت شمعی روشن می کرد 

 

سوار بر قایق خیال به هر سو سرک می کشید 

وقتی پیاده شد 

فقط یک شمع مانده بود 

دقیق شد 

چرا؟! 

همه ی شمع ها سفید سوخته بودند و
حرف دلشان سپید بود 

این یکی اما  

دلش به حالش سوخت...

سیاه می سوخت 

همچون دلش  

اندیشید 

به این که اگر سیاه بنگرد٬ هرگز نمی سوزد و  

چیزی جز ترحم نصیبش نمی شود 

دل پاک  

سوختن و آب شدنش هم زیباست 

اشک هایش دلنشین است  

فدای دلی که پاک بسوزد....

راه تکراری

توی راه 

وقتی بعد از یک روز شلوغ و پر دردسر  

پیاده پیش میرم 

به همه چیز فکر می کنم 

به شاخه های درخت که چه زیبا در لباس سخت و شکننده سرما خفته اند  

به دختر بچه های دبستانی با بوت های قرمز و صورتی که چه بی ریا می خندند  

به ماشین پنچر شده ی کنار خیابون که خدا میداند صاحبش با چه زحمتی٬ برای رفاه خانواده اش تهیه کرده است 

به مردمی که با سختی از خیابون گذر می کنند در حالی که پل هوایی در چند متری شان است 

به همه چیز فکر می کنم 

و به این می اندیشم  

که کسی هست به من بیاندیشد؟!  

و باز هر روز 

این راه تکراری...

آوار سکوت

فردای خاطره ها  

باز هم سیاه است... 

خاطره ای که در هیاهوی این فاصله تلخ٬ 

فراموش شده است 

گذشتن از این فاصله کار کیست؟! 

تو ؟!

من؟! 

چه کسی؟!           چه چیزی؟!                  قلب هایمان؟!                نفس هایمان؟! 

زیر آوار این سکوت 

کم آورده ام... 

اعتراف می کنم که کم آورده ام 

می دانم د لت با من نیست................اصلا دلی نمانده که سهم کوچکی از آن من باشد  

می اندیشم به این که چه صادقانه بودم و تو .... 

باورت کردم٬باوری عاشقانه... 

دگر عاشق نمی گردم 

دگر از عشق بیزارم 

که عشق تو اسیرم کرد 

رحیل من خداحافظ....

  

دوستت دارم

تو که رفتی

اما کتاب زندگی من هنوز بسته نشده است 

بلکه یکصد صفحه از آن سفید است 

صفحه ای که روزی در آن خواهم نوشت 

« دوستت دارم» 

و سپس مرگ برای همیشه 

خاموشی را  

به من و کتابم 

هدیه می کند.... 

اما بدان :

« نگاهت اوج پرواز من است »

حافظ در یلدا...

نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد 

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد 

 

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی 

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد 

 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان 

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد 

 

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب 

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد 

 

ناز پرورده تنعم نبرد راه بدوست 

عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد 

 

غم دنیای دنی چندخوری باده بخور 

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد 

 

دلق و سجاده ی حافظ ببرد باده فروش 

گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

آخر پاییز

همیشه منتظر پاییز بود 

صدای خش خش برگها تسکینش می داد 

همیشه نگاه میکرد تا یک مسیر پر از برگ در پیش گیرد 

حتی کوچه ای بن بست 

 

با هر قدم  

اشکی همراه بود 

اشک دل 

ولی خوشحال بود که پاییز  

این سه ماه دل انگیز 

فرصتی بود برای ورق زدن زندگی از دست رفته اش  

 و حالا   

امروز  

روز آخر بود  

آخر پاییز... 

فقط خنده هایش را به یاد آورد 

 

روشنی فردا

نمیدانم  

در نگاه سردشب٬ چه چیز در انتظارم است؟ 

اما 

سکوت وهم انگیز خیالم٬آزارم می دهد 

شاید فردای روشنی در پیش باشد 

شاید... 

چه بسا که امشب شب پایانم است 

شب رهایی 

رها شدن 

رفتن و رفتن و رفتن 

 و رسیدن...
به کجا؟                   نمیدانم 

چه کسی؟                                نمی دانم 

فقط خوب می دانم  

که رهایی ام از روشنی فردا بزرگ تر است.... 

مهر خیالی

دستانش سرد بود 

و سکوتش آزار دهنده تر از سیاهی دور چشمانش 

لبخندی که برلب داشت٬ خود گویای همه چیز بود 

با چه شوق و ذوقی  

با چه محبت و عشقی  

زندگی را در کنارش آغاز کرده بود 

پس از چندین سال  

بعد از کلی رفت و آمد٬ اعتصاب٬ دعوا... 

بالاخره به هم رسیده بودند 

 

زندگی پر مهرشان٬ نظیر نداشت 

با هم از یک اتاق کوچک 

تا حال 

که خانه شان آنقدر اتاق دارد که... 

 

خودش شنیده بود:  

- دیگر دوستت ندارم 

شک نداشت٬ خوب می دانست که در این زندگی  

دیگر جایگاهی ندارد 

برای نگه داشتن این زندگی  

بارها جنگیده بود؛ 

سخت 

و حالا خسته تر از همیشه 

دیگر توان نداشت 

می گفت: 

- خوشحالم که سالیانی در کنارش زیستم ٬  

می گفت: 

- آنقدر مهرش بر کینه اش برتری دارد٬ که اگر بازگردد٬من باز هم با او خواهم بود 

دلش تنها از یک چیز می سوخت 

پدرش 

که دیگر نفسی در این دنیا نداشت 

که چقدر نامهربان بود با او 

و حالا حسرت داشت 

روزهای در کنار او بودن را از دست داده بود 

قطره اشکی از چشمانش چکید....