چه شیرین گذشت...
خاطرات دوران کودکیم را می گویم
زیبا بود
لطیف و ساده
پاک
دنیای کودکانه
بازی و بازی و بازی
گذشت...
خیلی زود
حتی لحظه ای به من توجه نکرد
صبر نکرد تا بگویم
خیلی قشنگی!
تا سرگرم بازی و خنده می شدم
می رفت...
عادتش بود
عادت قشنگی داشت...
عادتی که او را برای همیشه ماندگار کرد
در ذهنم
عادت دارد به هر کسی سر می زند
فقط و فقط
از خود خاطره ای به جای می گذارد و بس.
چه شیرین گذشت...
این روسری همونیه که روز تولدم بهم دادی...
این مانتو همونیه که توی اون روز بارونی پوشیده بودم و یه ناراننده با سرعت ماورایی خودش ما رو مزین به گل و لای خیابون کرد...
این لباس همونیه که تو مهمونی فارغ التحصیلیت پوشیدم و شدم علامت سؤال فامیلت...
این دستبند پارچه ای همونیه که به زور یه دستفروش واسه اینکه از دستش راحت شی واسم خریدی...
این...
....همونیه
...............که
...
تو رفتی...
و حالا من موندم و یه سبد خاطره...
پشت کردم
و ناخواسته رفتنت را تماشا کردم...
می دانم در انتظار بودی که بگویم
«بمان»
ولی..................
آنقدر مانده ها تسخیرم کرده اند
که تو را در پیچه هایش گم کردم...
.
.
.
کجاست این کلاف سر در گم؟؟؟؟
کاش آن زمان که گفتی:
«من رفتم»
خودم را.....نه!
قلبم را....
سد راهت می ساختم
.
.
.
«کاش قلبم را سد راهت می ساختم»
پشت کردم و رفتنت را تماشا کردم...
می دانم در انتظار بودی که بگویم
«بمان»
ولی...
آنقدر مانده ها تسخیرم کرده اند
که تو را در پیچه هایش
گم کردم...
کجاست این کلاف سر در گم؟؟؟؟؟
روزی که به خاطر نداشتن من...
تمام عشقت را... دوست داشتنت را...
روی در اتاقم نقاشی کردی
با مشتی که روی آن کوبیدی...
تمام بودنم را برایم زمزمه کردی...
کجای این فاصله ایستاده ای؟!
که هر چقدر به تو نزدیک می شوم
دست نیافتنی تر می شوی...
کجایی؟؟؟
که دست هایم تو را می جوید.... و نمی یابد
چشم هایم تو را می خواهد.... و نمی بیند
بیا
که دیگر گریزی جز برگشت
ندارم...
و تو...
چقدر غریبه بودی با من...
آن زمان که بدون آمدنی رفتی
رفتی و دل عادت شده من رو با خودت بردی
رفتی و لحظه ای نیندیشیدی که شاید در گوشه ای
نم چشمان کسی منتظرت است
بدون آنکه بیایی...رفتی
انصاف نبود...بی خیال بروی و من در گوشه ای دنبالت بگردم
جایی که میدانم هیچ گاه به آن سر نمی زنی...
جایی چون قلبم...
غم من بزرگ است...
به اندازه نبض یک گنجشک
پی فرار از دست پسرکی
که با سنگ بدنبالش افتاده بود...
زندگی...
ذوق پسرک گل فروش
هنگامی که به ازای یک شاخه گل
دنیای محبت را نثارش کنی...
زندگی...
لبخند گرم رفتگر محل
وفتی با نشاط بگویی
«خسته نباشید»
زندگی...
بازی عموزنجیرباف بچه ها
وقتی که زیر دونه های برف
توی حیاط پرورشگاه...
زندگی...
نوک زدن گنجشک
به شیشه پنجره
از سرما...
زندگی...
رویای تازه هنگام بیداری
رویای معشوق
معشوق حقیقی
به هم رسیدن و به هم رساندن
دیدار دوست و رسیدن به انتهای دوست داشتن....