-
حالا....
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 09:08
لبخندت شروع تازه ی من شد حالا من در کهکشان بودنت سیاره شدم بخند که خندیدنت ترانه بودنم را فریاد می زند حالا همه ی زندگیم در لبخند تو خلاصه می شود حالا شوق بودنت زندگیم را سرشار کرده است حالا همه ی زندگیم تو شدی و لبخندت... لبخندت از یادم می برد تلخی دیروز و واهمه ی فردا را ازیادم می برد که شال گردنم را جا گذاشته ام...
-
جام زرین
جمعه 17 دیماه سال 1389 23:06
چه صادقانه شکستی مرحبا دلش کودکی نبود که بی بهانه گریه کند در فراق تو دلش رویای تو را داشت دستش را گرفته بودی و کودکانه کنارش می دویدی باید جام زرین بی وفایی را که این همه در پی اش می دوند به تو داد به راستی که تو لایقش هستی آن هنگام که کودک دلش را در این هیاهو گم کردی چه کردی؟! ... دلم نمی خواست به این تلخی...
-
رز خشکیده
جمعه 17 دیماه سال 1389 11:04
بیــــــــــــــــــــــــــــا که بیش از پیش مشتاق آمدنت هستم به حجم صدایت و نبودن های بی موقع به گل های رز خشکیده در کنج اتاقم حسادت می کنم که روزگاری در دستان تو بودند و بوی بودنت را تدایی می کنند به همین بودن نبودن گه گاه راضی میشوم و بادبادک خیال را آزاد می گذارم در هوای این خشکیده های عشق تا روزهای بودنت را...
-
تکیه گاه
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 00:57
من میگویم و تو میگویی من این طرف جوی و تو آن طرف ... تنها تکیه گاهمان دست هایمان است دستم را می گیری و من سرشار از بودن گام بر می دارم این خورشید داغ در برابر گرمی نگاهت کم آورده است هر دو ستاره می شویم در آسمان شادی خویش در منظومه ی این بی احساسی ها در کهکشان بودن تو می خندی ومن می خندم باد سردی می وزد... دستهایمان...
-
غیبت ماه
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 02:02
وقتی تختت زیر پنجره باشد و شب را همیشه باستارگانش جشن بگیری ... لحظه ای چشم بر هم می گذارم و منتظر می مانم تا ماه بیاید و باهم لالایی شبانه را زمزمه کنیم صدای پای آشنایی قدیمی به گوش می رسد عطر وجودش تمامی احساسم را سرشار می کند لحظه ای دلم آنقدر برایش تنگ می شود... می شنوم صدایش را که با خوشحالی به پنجره می کوبد شوق...
-
میز عشق
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 17:35
باز صبح می شود و خورشید درخشان تر از روز پیش می درخشد سر میز صبحانه نشسته ام کره هست٬مربا هست شیر٬عسل٬پنیر٬خامه ... هر آنچه که برای یک صبحانه خوشمزه لازم است و تو هستی و یک شاخه گل تو روبرویم نشسته ای و عشق روز را با لبخند شروع می کنیم و تمام لحظاتمان به یاد هم هستیم و به اشتیاق تو به خانه برمی گردم میز را با عشق...
-
رسیدن نو
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 18:46
چه لحظات سختی را گذراندی نگاه کن همه برایت خوشحالند برای تو برای عشق تو که حالا به آغوشش رفته ای آغوشی که مدت ها به دنبالش می دویدی مبارک است آغوشت عشقت مبارک است رسیدن نو
-
بی ربط
یکشنبه 12 دیماه سال 1389 18:28
*برای خوب بودن خودت به دنبال عنصر دنیایی نباش تو خدایی داری که که برای تمام زندگی و لحظه هایت کفایت می کند *خداوند به هر نگاهی بینش خاصی بخشیده تا انسان از کوچکترین تکاملی بی بهره نماند... *در این دنیا بد بوجود نیامد که ما خوبی را درک کنیم بدی آمد تا ما لذت خوبی را حس کنیم *شاید شخصیت انسان وابسته به نظر دیگران باشد...
-
پرواز من
شنبه 11 دیماه سال 1389 18:24
ای آشنای غریبه ای غریبه ی آشنا فرقی نمی کند چه باشی از خاطرم رفته ای و دلم هم اما سایه ی سرد سکوتت پابرجاست که ترسم از آن و هر سایه ی دیگر حال سایه ی من نیز از من گریزان است این سایه ها وحشت تنهایی در این تاریکی منحوس را برایم به ارمغان آورده اند درد این نبودن ها و شاید بودن های زیادی خلاءو خلا ءو خلاء.... این باد...
-
تو همیشه اینجایی
جمعه 10 دیماه سال 1389 11:24
این که توهمیشه اینجایی که درکم کنی و مرا بپذیری و کمکم کنی تا در این آشفته دنیای کنونی تاب بیاورم اگر هر کس کسی مثل تو را داشت دنیا یک باغ پر آرامش می شد... اینو من نگفتم٬تو یه کتاب بود٬ گذاشتم برای یه دوست ٬زهره جونم٬دوستی که خیلی دوسش دارم...
-
مــــــــــــــــــــــــــادر
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 20:23
با دو چشم پاک خود با قلب من حرف می زند با شیره ی وجود او گشتم و گشتم پر بها با همه احساس او احساس من گردد نما ای مادر خوبم آرام جانم ای که از طوفان ها بی هراس بر میان موج های بلند به دنبالم آرام آرام چون غبار بر پیکر افق چه تنها ٬ چه بردبار٬ چه محکم می آیی در میان ظلمت شب در میان حسرت تب مادر خوبم من کجایم؟ تو کجایی؟...
-
یک شاخه گل
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 18:41
فردا برای من روز عزیزی است روزی دوست داشتنی روز تولد فرشته ای مهربان که هر لحظه وجودش برایم ارزشمند است « مادرم» از هفته ی گذشته هر چقدر فکر می کنم نمی توانم هدیه ای بیابم که شایسته اش باشد ~ هدیه گرفتن و از همه مهم تر هدیه دادن هم قشنگ است و هم دشوار ~ آخر من چه هدیه ای بگیرم که لبخندش را ببینم؟ ~ لبخندی که هر روز بی...
-
همراهی یک بغض
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 21:36
* سکانس اول-وابسته ـ پریسا جونم چرا گریه می کنی؟؟؟؟ . . . . گلی ــ نصفه عمر شدیم٬چی شده؟؟؟؟ نفس ــ دختر تو که تا یه دقیقه پیش حالت خوب بود٬ چی شده؟؟؟؟ گلی ــ بگو دیگه ... پریسا ــ گربه ام... گربه ام داره میمیره.... نفس ــ این که گریه نداره٬ خوب میشه گلی ــ ای بابا٬ پاشو ٬ اینقدر خودتو اذیت نکن پریسا ــ من که خوبم٬...
-
موسیقی احساس
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 00:34
کلمات در زیر سایه انگشتانم بی قرارند با حرکت دستم مانند کودکی خردسال به پیش می آیند و از روشنایی خاموش این اتاق گریزانند و جمله ی گذرای ذهن من این است « خاک موسیقی احساس تو را می شنود » با خود تکرار می کنم موسیقی احساس را تا خاک در آغوشم گیرد من این ترانه تکراری را دست هایم می نویسند و چشم هایم خاموش می شوند و گوش...
-
من هم یک پنجره دارم
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 11:08
در میان کوچه ای در میان دیوارهای بلند من هم یک پنجره دارم شیشه هایش همه عشق چهار چوبش همه راز همه احساس من است پشت آن شیشه نازک پشت آن پنجره من هم دارم از نعمت عشق یک بهاری در دلم این پنجره چو ضریعی با صفاست که من هر روز زیارت کنمش آه که این پنجره نابودم می کند چه نابودی که آغاز وجود است قلب خود را می کشم بیرون ز سینه...
-
زخم خنجر تو
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 19:00
در زندگی همیشه انسان خطا می کند با عشق همنشین و با او صفا می کند این چهره ی شکسته از درد روزگار است این چهره حکایت از حال ما می کند بروی شاخسارم از درد این شکستن شکوفه های غم از هر شاخه رو می کند اینک بسان مرغی٬بی آشیان و خسته جان مرا فقط مرگ از غم رها می کند خوشبختی و سعادت بر خانه ام نیامد این جغد شوم نفرت با من چه...
-
پست زیادی
شنبه 4 دیماه سال 1389 19:25
امروز زیادی پست گذاشتم علتش هم پرنده ای بود که توی قفس قلبم خودش رو به در و دیوار می زد اونقدر با اشک های من فریاد زد خیلی زخمی شده دلم براش سوخت اونقدر نوشتم تا فقط کمی آروم بشه خودشم فهمید که این همه سر و صدا پوشالیه حالا آروم گرفته و تو گذشته اش غرق شده به شیشه ی شکسته خیره شده فقط میترسم موندگار بشه تو گذشته...
-
تا انتها
شنبه 4 دیماه سال 1389 14:10
دل شکستن آسان است و دل بدست آوردن سخت دل بستن آسان است و دل بریدن سخت وای که این دل چه ها می کند؟! آدمی به یک حرف دل می شکند آوار می کند غم می آورد با لبخندی دلبری می کند دل بدست می آورد به نرمی بارش باران دل می بندد و از دل بریدن ناگریز است به راستی چه ساده است .... عاشق می شود دل می بندد خود را از تالاب آرزوها نجات...
-
هیچ
شنبه 4 دیماه سال 1389 13:24
هیچ از تو برای من و هیچ از من برای تو یادگاری هایمان ابدی است...
-
روزهای پیش از این
شنبه 4 دیماه سال 1389 12:55
دارم فکر می کنم به اینکه چرا؟! حیف که خورشید هنوز می درخشد و نور شمع بی اثر پاییز هم رفت برگی برای خش خش کردن نیست دگر خشکی درختان برایم وهم انگیز است و کنج اتاقم بهترین جا برای زیستن است بادی نمی وزد تا این پرده ی مه آلود چشمانم را ارزانی اش کنم روز های پیش از این را دوست داشتم بهار بود٬عشق بود و تو بودی.... ....
-
برای همه ی آنهایی که بی تقصیرند...
شنبه 4 دیماه سال 1389 12:31
قرار نبود آن وقت های تو جایشان را با این وقت های من عوض کنند قرار نبود عشق هم مثل گیلاس٬بوسه٬عیدی و تعطیلات تابستان اولش قشنگ باشد قرار نبود کسی سختش باشد بگوید: «دوستت دارم» قرار نبود کسی به هوای نشکستن دل دیگری بماند قرار بود هر کس به هوای نشکستن دل خودش بماند قرار بود هرچه قرار نیست باشد قرار تنها بر بی قراری بود و...
-
دستور زبان عشق
جمعه 3 دیماه سال 1389 17:55
دست عشق از دامن دل دور باد! می توان آیا به دل دستور داد؟ می توان آیا به دریا حکم کرد که دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنکه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب می دانست تیغ تیز را در کف مستی نمی بایست داد قیصر امین پور
-
شمعی که سیاه میسوزد
جمعه 3 دیماه سال 1389 01:10
شمع هایش را در بشقابی چیده بود بشقابی پلاستیکی کبریت٬ فقط چند تا بود امشب شانس همراهش نبود کبریت اول شکست کبریت دوم روشن نشد کبریت سوم روشن شد ولی نفسش تا بشقاب نکشید . . . کبریت آخر روشن شد و بدنبالش شمع ها هر وقت دلش می گرفت شمعی روشن می کرد سوار بر قایق خیال به هر سو سرک می کشید وقتی پیاده شد فقط یک شمع مانده بود...
-
راه تکراری
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 10:19
توی راه وقتی بعد از یک روز شلوغ و پر دردسر پیاده پیش میرم به همه چیز فکر می کنم به شاخه های درخت که چه زیبا در لباس سخت و شکننده سرما خفته اند به دختر بچه های دبستانی با بوت های قرمز و صورتی که چه بی ریا می خندند به ماشین پنچر شده ی کنار خیابون که خدا میداند صاحبش با چه زحمتی٬ برای رفاه خانواده اش تهیه کرده است به...
-
آوار سکوت
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 19:56
فردای خاطره ها باز هم سیاه است... خاطره ای که در هیاهوی این فاصله تلخ٬ فراموش شده است گذشتن از این فاصله کار کیست؟! تو ؟! من؟! چه کسی؟! چه چیزی؟! قلب هایمان؟! نفس هایمان؟! . . . . زیر آوار این سکوت کم آورده ام... اعتراف می کنم که کم آورده ام می دانم د لت با من نیست................اصلا دلی نمانده که سهم کوچکی از آن من...
-
دوستت دارم
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 09:09
تو که رفتی اما کتاب زندگی من هنوز بسته نشده است بلکه یکصد صفحه از آن سفید است صفحه ای که روزی در آن خواهم نوشت « دوستت دارم» و سپس مرگ برای همیشه خاموشی را به من و کتابم هدیه می کند.... اما بدان : « نگاهت اوج پرواز من است »
-
حافظ در یلدا...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 01:00
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد ناز پرورده تنعم نبرد راه بدوست عاشقی شیوه ی رندان بلاکش...
-
آخر پاییز
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 16:51
همیشه منتظر پاییز بود صدای خش خش برگها تسکینش می داد همیشه نگاه میکرد تا یک مسیر پر از برگ در پیش گیرد حتی کوچه ای بن بست با هر قدم اشکی همراه بود اشک دل ولی خوشحال بود که پاییز این سه ماه دل انگیز فرصتی بود برای ورق زدن زندگی از دست رفته اش و حالا امروز روز آخر بود آخر پاییز... فقط خنده هایش را به یاد آورد
-
روشنی فردا
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 22:20
نمیدانم در نگاه سردشب٬ چه چیز در انتظارم است؟ اما سکوت وهم انگیز خیالم٬آزارم می دهد شاید فردای روشنی در پیش باشد شاید... چه بسا که امشب شب پایانم است شب رهایی رها شدن رفتن و رفتن و رفتن و رسیدن... به کجا؟ نمیدانم چه کسی؟ نمی دانم فقط خوب می دانم که رهایی ام از روشنی فردا بزرگ تر است....
-
مهر خیالی
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 11:18
دستانش سرد بود و سکوتش آزار دهنده تر از سیاهی دور چشمانش لبخندی که برلب داشت٬ خود گویای همه چیز بود با چه شوق و ذوقی با چه محبت و عشقی زندگی را در کنارش آغاز کرده بود پس از چندین سال بعد از کلی رفت و آمد٬ اعتصاب٬ دعوا... بالاخره به هم رسیده بودند زندگی پر مهرشان٬ نظیر نداشت با هم از یک اتاق کوچک تا حال که خانه شان...