بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

بانوی شرق

من و لبخند و دلتنگی....

هفت پندار

 
هفت نصیحت مولانا : 
 

گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)
.........
اگرکسی اشتباه کرد آن رابه پوشان (مثل شب)

وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )

اگر می‌خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)

بخدا حواسم بود....

 

 

من نشکستم!!!!! 

شیشه ای بود 

صیقلی٬ 

دل بود... 

 

بخدا مراقبش بودم 

خیلی... 

تو دستام بود 

از جونم بیشتر مراقبش بودم 

به همه چی حواسم بود 

همه چی 

حتی برگی که از درخت می افتاد 

ولی.... 

 

مگه ی آدم چقدر توان داره؟ 

چقدر میتونه مواظب باشه؟ 

چقدر میتونه ..... 

  

سنگ بود... 

خوردم زمین 

ندیدم 

بخدا حواسم بود 

دستام داغون شد 

خورده هاش رفت تو قلبم 

مقصر منم؟ 

من مواظب نبودم؟ 

من ندیدم ؟ 

 

حالا میگی درستش کن!!!

چی رو باید درست کنم؟  

 

بخدا حواسم بود  

من..... 

 

کاش یه جور دیگه برداشت میکردی...

پرنده سپید

 

 

ای پرنده سپید 

تابوت آرزوهایم را با خود ببر  

 زود تر از آنچه که می توانی 

پرواز کن 

 برو  

و دور شو 

 

آنقدر قدرتمند هستی  

دیوارهای این حصار پوشالی را در هم شکنی 

 

میدانم 

هنوز سینه ای درون این تابوت 

گه گاهی می تپد 

و نفسی می آید 

شعله اش کم نور است 

ولی هست 

گه گاهی زبانه میکشد 

و طالب هوایی تازه 

برای بهتر سوختن 

و شاید ساختن.... 

 

پرنده من 

تو هنوز همانی  

که دز سینه ات آرش ها و فرهادها را پروراندی... 

تو همانی که قلبت را به تاراج نگذاشتی 

و من 

فرزند توأم 

در این آسمان خاموش 

که ابری برای بارش ندارد.... 

حتی برای سایه شدن 

....

زینبِ جان...

« اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا بِنتَ وَلیِّ اللهِ الأَعظَمِ، اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا بِنتَ وَلیِّ اللهِ المُعَظَّمِ، اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا عَمَّةَ وَلیِّ اللهِ المُکَرَّمِ، اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا اُمَّ المَصَائِبِ یَا زَینَبُ، وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ. » 

 

 

 

 

 

 

  ** کـیـست آن دخـتـر که مانـند پـدر گـویـد سـخـن **
                                            **
مـی گــذارد بـر زمـیـن، مـانـنـد مــادر گــام را ** 

      ** کیست این بانو که از دشـمن چو بـینـد نـاسزا **
                                            **
می کـنـد مـقـهـور مـنطـق، صـاحـب دشـنام را ** 

      ** سرچوازمحمل برون آورد،خواند آن خطبه را **
                                            **
کـوفـه را لـرزاند و بر هـم زد اساس شـام را ** 

      ** گـر چـه نامش قـلـب عالم را بسـوزاند ولـیک **
                                            **
حـال سـوزانـم دل و سـازم بـیان ایــن نــام را ** 

      ** قهرمان کـربـلاء، ام المصائب زیـنب(س) است **
                                            **
آنـکـه بـا تـلخیّ صـبرش، کرده شیرین کام را ** 

 

 

 

قله ی عهد

هر روز 

در میان کوچه ای غمگین و سرد 

لبخند به لب  قدم بر می داشت 

برایش مهم نبود 

سردی٬تاریکی٬دوری .... 

دور بود 

از شهر٬از مردم  

از بی کسی 

از خیلی چیزای دوست داشتنی 

 

هوای کوچه نمناک بود 

بارانی 

عاشق این هوا بود 

دل شادی داشت 

لبخندش را  

نثار همه می کرد 

باغ٬گل٬پرنده٬جویبار... 

از کسی نمی هراسید... 

 

فقط می رفت 

گام هایش راسخ بود و استوار... 

به قله می نگریست 

هدفش نبود 

به بالاتر از آن می اندیشید 

 

می رفت 

تا تدایی کند خاطراتش را  

عهد کند پیمانش را 

و خالی شود از ظلم دنیا 

شاید 

ظلم نه 

٬قسمت٬ 

اینکه محبوبش درست همین جا 

پای این قله  

از دست داده بود 

 

.....

نامه بارانی ـ قسمت دوم

... 

شکی ندارم که این صداها ندای از درون قلب من است که می گوید: 

سر انجام تمام رنج هایت به پایان خواهد رسید!   اما کی ؟    وقتی که من تمام شده باشم یا دنیا؟.... 

دلم سخت گرفته است٬چشمان مه آلودم اجازه دیدن را به من نمی دهند. 

نمی دانم چگونه با این پاها می توانم بر روی تیغه این پرتگاه بروم. 

دیگر از زمین خوردن می ترسم.ترسی که پیش از این برایم معنی نداشت٬چون قبلا کسی پشت سرم بود که اگر اتفاقی برایم می افتاد دستم را می گرفتم و بلندم می کرد. 

اما اکنون٬با این پاهای خسته چگونه ادامه بدهم؟ 

زمانی بود که اگر به پایین نگاه می کردم٬نمی ترسیدم! اما حالا٬از فرط خستگی سرم گیج می رود و فکر سق.ط به این پرتگاه یک لحظه رهایم نمیکند! 

لحظه ها می روند و می آیند و من نگران از لحظه ای دیگر که می خواهد لحظه ی دیگری را با خود بیاورد٬ نگران از آینده! 

ببین چگونه برایت زجه می زنم؟! این دل خانه خراب من فقط با صدای توست که دوباره رنگ تازه ای به خود می گیرد. 

اما این بار٬کارت سخت تر است٬ چون تمام تکه تکه های قلبم را باید درست کنار هم قرار دهی٬ تا یکبار دیگر تمام خاطراتم از نو زدنه شوند. 

فرصت نگاه کردن به تو را کم داشتم ٬ آری٬ می دانم که اشتباه از من بود. 

زمانی هم که بودی قدرت را ندانستم٬ اما مرا اینگونه ملامت نکن٬اگر فقط یکبار دیگر نگاهم کنی٬تمام وجودم را به تو می دهم٬ باشد٬ تو را به صدای صادقانه باد٬ قسم می دهم ٬ مرا در گوشه قلبت زندانی کن... و پنجره هایش را هم ببند...حتی نگذار که ماه و خورشید هم مرا ملاقات کنند. 

به تو عاجزانه التماس می کنم٬مرا فراموش مکن.... 

 

هر وقت که خواستی مرا ببینی به ابرها نگاه کن!برای اینکه صدایم را بشنوی به رعد و برق گوش ده! هروقت که دلت برایم تنگ شد به روزهای بارانی فکر کن٬ روزهایی که با هم و در کنار هم خوش بودیم٬ که مثل برق و باد گذشت و تو هم در یک روز بارانی می توانی مثل یک آسمان پر ابر گریه کنی٬ حتمأ کار آسمان هم راحات تر خواهد شد! هرچند که قطرات اشکت خنجری به قلب تکه تکه شده ام است... 

چون اینجا در روی زمین کسی هست که با تو٬برای تو و برای دور بودن از تو گریه می کند 

مطمئن باش که در آن روز من به تو فکر می کنم 

مطمئن باش!.... 

 

«پایان»

نامه بارانی ـ قسمت اول

سلام به همه دوستان شرقی 

تو این پست همه دلتنگی ها و نگرانی های یک عاشق رو بصورت یک نامه نوشتم.البته قسمتیش رو....  

بانوی شرق

 **************************************************************** 

«به نام آنکه هرجه داریم از اوست» 

 

 

با چشمانی گریان بر روی دفتر قلبم نوشتم ٬طلوع عشق... 

گفت: چه زیباست... 

بعد نوشتم غروب عشق... 

صبر کردم٬اندیشیدم٬اما کسی نبود که بگوید: چه ...!!!! 

شبی از پشت پنجره تنهایی و زمین نمناک بارانی٬تو را با لهجه گل های نیلوفر ٬ مثل پرستوها صدا کردم.. 

تمام شب را برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم 

پس از یک جستجو در کوجه های بی احساس٬ تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام  روییده بود با حسرت جدا کردم. 

نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا...؟   شاید خطا کردم. 

و تو به جای آنکه به فکر غربت چشمان من باشی٬ مرا در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردی...! و تو رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید.بعد از رفتنت دریایی بغض کردم و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت٬ تمام بال هایش٬ غرق در اندوه و غربت بود... 

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توأم ....برگرد....!!!!  

این را برای کسی مینویسم که دلش به سادگی ابر٬قلبش به شکستگی صورت من٬دستش به گرمی خورشید٬روحش به لطیفی گل های یاس٬چشمانش به سادگی و صداقت ابرهای سفید و نگاهش به صمیمیت صدای دل است.نعمت هایی که در چهره هر کسی نیست٬ چهره ای که جز پاکی و صداقت و صدایی که جز حقیقت و نگرانی را نمیشود در آن پیدا کرد... 

شب ها عروس آسمان هم برایم گریه می کند.گاه لباس سیاهی به تن کرده  که اضطراب و نگرانیم را بیش از پیش میکند و این مرا سخت آزار می دهد. 

نمیدانم٬ شاید از خودم می گویم٬از دلتنگی هایم و از نفس های حبس شده در سینه ام 

بغض این شکوه ها گلویم را می فشرد و به من ندا می دهد که آتشفشان قلبم فوران خواهد کرد  

و یک پلک کوچک٬به راحتی کار را برای این آتشفشان میسر می کند. 

آتشفشانی که جز خرابی قلب من٬خرابی دیگری به بار نمی آورد و لالایی آرام آن مرا به خو اب فرو میبرد.خوابی که ای کاش ابدی بود! 

جای خالیت را بیش از پیش احساس میکنم ٬ شعرهای او که از همه جملات و کلمه ها گویا تر است٬ هرشب قلبم را آتش میزند. 

تویی که تمام زندگیم با شروع و با تو هم به پایان می رسد. 

به نجابت پاییز قسمت می دهم که دل رنجیده ی مرا بیش از این پاره پاره مکن. دلم مثل یک دفتر خاطرات قطور ٬تمام این اتفاقات را از زمان نبودنت در خود نوشته است. 

هر بارانی که می بارد٬زمزمه ای از اسم آسمانیت را برایم به هدیه می آورد. هدیه ای که همراه با با گریه است. 

کاش با دستان خودت این هدیه ها را می دادی تا برایت به اندازه یک اقیانوس گریه کنم.و در جزیره ای میان این موج ها فقط من و تو در کنار هم نشسته باشیم. 

این موج ها که از اقیانوس به طرف من و تو در حرکتند٬مطمئن هستم که با خود اعتراضی از عمق آن را می آورند و هر قطره بارانی که بر سطح آن می ریزد و بر می گردد٬صدای لطیفی از خود انعکاس می دهد. 

 .....

...ادامه دارد

شاخه دلتنگی

 

 

 

 

من از تصنیف تو در برگ بهار 

دلشادتر از آنم  

که تو باشی  

و بین ما فرسنگ ها فاصله ها 

 

تو بخند و جاری باش 

من   

سوار بر قایق آرزوهایت 

می روم تا ماه 

 

ــ گرچه جایت خالیست 

لیک  

عطر تو در هوایِ بودنِ من ٬

تشدید است ــ 

 

دل من ٬ 

فرشته ی بی بالیست 

که به گرد دل تو 

نه٬ 

به خیال دل تو 

نغمه می خواند از این چند صباحِ دنیا 

 

مینوازد با شور 

نغمه ای از ته قلب دریا 

که در آن 

صدفان گرد هم آیند 

که مروارید را 

بسپارید به ماه 

 

آنجا جایش امن است 

دل ما 

گرچه دلتنگ تو است 

ولی... 

می شکانیم  

شاخه دلتنگی را...

دعای باران

هزاران نفر برای باریدن باران دعا می کنند 

  غافل از اینکه  خداوند با آن کودکی ست 

                                        که چکمه اش سوراخ است... 

 

 

 

جزر و مد

 

 

ماه  

دریا را به خود می خواند و  

آب 

 

با کمندی٬ در فضاها ناپدید 

دم به دم خود را به بالا می کشید 

 

جا به جا در راه این دلدادگان 

اختران آویخته فانوس ها 

 

گفتم این دریا و این یک ذره راه! 

می رساند عاقبت خود را به ماه! 

من ٬ 

چه گویم 

جدا از ماه خویش 

  

بین ما 

افسوس 

اقیانوس ها.....